داستان فلسفی قسمت ۱۳
بسم الله الرحمن الرحیم
داستان فلسفی قسمت ۱۳
باری
من در این وضعیت بودم که مردی ازبیرون شهر با سرعت خود را بمن رسانیده و گفت بت پرستان باهم همداستان شده اند که تورا بکشند پس هرچه سریعتر از شهر خارج شو ومراقب باش که دیده نشوی وگرنه هلاکتت حتمی است
پس من با ترس و لرز منتظر فرصت ماندم تا شب فرا رسید ودر حالیکه کاملا حواسم به همه اطرافم بود بصورت…
ادامه مطلب ...