داستانی حقیقی
بسم الله الرحمن الرحیم
داستانی حقیقی
جوانی نوخاسته بودم که ناخواسته همراه پدر به سفر میرفتم
مسیرمان در کنار فرات بود که هم سبز و خرم بود هم پر آب و خنک
من که جوان بودم و جویا و پویا با دقت به اطرافم مینگریستم و احوال و اقوال خلق را با دقت بررسی می کردم
وارد منطقه نینوا شدیم پدرم گفت اینجا که رسیدی با احترام قدم بگذار ولی با شتاب گام بردار…
ادامه مطلب ...