بسم الله الرحمن الرحیم
داستان فلسفی قسمت ۳
پس
به خانه باز گشتیم ومن تمام شب را در فکر فرو رفته بودم و به سخنان چوپان دانا می اندیشیدم وبا خود میگفتم من چقدر نادانم وبراستی کسی هست که دانای کل باشد وهمه چیز را بداند ؟
در این اندیشه بخواب رفتم
ودر عالم خواب خود را در عالمی دیگر میدیدم با افراد واشخاصی ناشناس وسرزمینی غریب واشخاصی عجیب در همان عالم خواب به فکر رفتم که من کیستم واینجا کجاست ؟
وراستی جایگاه ووطن اصلی من کجاست؟ومن حقیقتا اهل کجا هستم؟
آیا عالمی که الان در آن هستم حقیقیست یا عالمی که در بیداری داشتم؟چون وقتی در خوابم اصلا عالم بیداری در ذهن وفکر من نیست وفکر نمیکنم که در خوابم
وچون بیدار میشوم از عالم خواب چیزی در خاطرم نمی آید پس شاید بیداری من نیز نوعی خوابست که من گمان کرده ام بیداریست؟
القصه صبح زود قبل از طلوع خورشید برخواستم واز اتاق بیرون رفته و به آسمان پر ستاره نظری افکندم وبا ستارگان به نجوا پرداختم
آی ستارگان وسیارات شما که هستید وچه میکنید آیا شما از خود خبر دارید یا بمانند من حیران وسرگردانید؟
براستی باید از چه کسی بپرسم که من کیستم؟ودرکجایم وبرای چه در اینجایم؟
در همین لحظه صدای چوپان مهربان مرا بخودم آورد که میگفت خوبست که با ستارگان انس گرفته ای ونجوا میکنی باید زیاد فکر کنی تا جوهر عقلی خویش را بشناسی بلکه به آن دست یابی
گفتم جوهر عقلی دیگر چیست؟
گفت بیا تا بصحرا برویم و آنجا باهم گفتگو کنیم !
خورشید تازه از پشت کوه نمایان شده بود که ما همراه گوسپندان راه صحرا در پیش گرفتیم
دربین راه به چوپان دانا گفتم راستی جوهر عقلی که گفتی چیست وچگونه میتوان آن را بدست آورد؟
گفت جوهر عقلی اصل وحقیقت توست ومابقی آن همه امور اعتباری وبی ارزش اند مثلا اینکه نام توچیست یا پدرومادرت نامشان چیست ؟سرزمین توکجاست وچه نام دارد واز اینگونه امور همگی بی ارزش واعتباری هستند وآنچه ارزشمند واصیل است حقیقت عقلی توست
گفتم از حقیقت عقل برایم بگو
گفت آیا تابحال خوابی دیده ای؟
گفتم آری از قضا همین دیشب خواب عجیبی میدیدم
گفت وقتی خواب بودی آیا چشمان تو بسته نبود؟
گفتم آری چشمانم بسته بود وگوشهایم نیز نمیشنید چون خواب بودم
گفت خب پس تو که چشمانت بسته بود چگونه در خواب میدیدی ؟توکه گوشهایت از کار افتاده بود چگونه در خواب میشنیدی؟
باکدام چشم وگوش میدیدی ومیشنیدی؟
من که از جواب باز مانده بودم سکوت کرده وبعداز چند دقیقه گفتم نمیدانم
گفت آنکه در خواب میدید ومیشنید که بود ؟
گفتم من بودم اما نمیدانم چگونه
گفت آیا تو فقط همین پیکر وبدن را داری یا بدن دیگری نیز داری؟
گفتم در خواب برای خود بدنی میدیدم که غیراز این بدن بود !نمیدانم نمیدانم
من چقدر نادانم
گفت افرین اینکه دانستی نادانی خود اول قدم دانائیست وبدانکه کلید دانایی پرسش است
گفتم برایم بگو از خودم برایم بگو که من چند بدن دارم ؟
گفت مگر تو خودت را نمیشناسی؟
گفتم تاکنون فکر میکردم خود را می شناسم ولی اکنون میبینم که خیر من نسبت بخودم نادانم
گفت آیا ممکن هست غیراز این بدن وبدنی که در خواب دیدی بدن دیگری نیز داشته باشی؟
گفتم نمیدانم شاید داشته باشم واز آن بیخبر باشم
گفت تو در خواب این بدن را رها کردی وبدنی دیگر را صاحب شدی !پس تو غیر از بدنت هستی؟
گفتم ظاهرا همینگونه است
گفت خب تو جدای از بدنت چه هستی ؟
یعنی آنکه میگوید من صاحب این بدنم! چه کس است؟ یعنی من حقیقی تو چگونه موجودیست؟
سرم رابزیر افکندم وگفتم کاملا گیج ومنگ شده ام واصلا نمیدانم چه بگویم
بگذار کمی فکر کنم
گفت خب بگو فکر چیست؟وتو چگونه فکر میکنی؟
کمی تامل کرده و گفتم پرسشهایت سخت تر ومشکلتر میشود ومن اصلا جوابی برای انها نمیدانم
ادامه دارد….
سایت ادبستان معرفت-استاد محمد مهدی معماریان ساوجی.
خیلی قشنگ جلو میره داستان ، کتاب زیاد خوندم محور سیاست اجتماعی فرهنگی علمی کتوب دانشمندان فلسفی که زیاد شرقی هگو غربی و مخصوصا اسلامی نگاه دکتر عباسی و …
ولی این داستان تا الان دیوانه کننده است .
مثل سخنرانیهای استاد بینظیره ..هرچند شسته رفته کلامهای استاد است .