ادبستان معرفت
استاد محمد مهدی معماریان ساوجی

۱۴۰۴-۸-۲۷ شرح عیون جلسه ۴۰۵

بسم الله الرحمن الرحیم.
سه شنبه۱۴۰۴/۸/۲۷،درس عیون، جلد دوم، جلسه۴۰۵
⬅️اجناس عوالم و نشآت سه گونه‌اند. این همان نکته‌ای است که بارها گفتیم: عالم حس، عالم خیال و عالم عقل.

//اول، جنس مربوط به نشئه اولی است؛ و آن، عالم طبیعیات و مادیات، یعنی مادیات حادثه و کائنات فاسده است که همین عالم طبیعت را شامل می‌شود.

//دوم، نشئه متوسط است؛ و آن، عالم صور مقداری و محسوسات صوری بدون ماده است.

//سوم، نشئه نهایی است که عالم صور عقلی و مُثُل مفارقات را در بر می‌گیرد.

🔄 یادآوری
⬅️ بفرمایید، برگ چیست؟ ،
[پاسخ ] «برگ درخت.» «از گیاهان رویشی.»
⬅️ درخت چیست؟ درخت: موجودی که تغذیه و رشد دارد؛ اما برخلاف حیوان، حرکت وضعی ندارد، بلکه حرکت رشدی و نموی دارد و برخلاف انسان، عقل و فکر ندارد.
//این موجودی که از خاک بیرون می‌آید، ریشه‌اش در زمین است و از زمین تغذیه می‌کند. برگ دارد که نور را می‌گیرد و برخی از آن‌ها میوه دارند و برخی میوه ندارند.
این درختی که شما گفتید، کجاست؟ در عالم عقل است.»
//توضیح مُثُل [افلاطونی]؟!!
. مُثُل افلاطون که می‌گوید، حقایق اشیا در چیست؟ در عالم عقل است. آن‌ها هیچ تغییری ندارند. آنی که اینجا هست، دائماً تغییر می‌کند. چه درخت باشد، چه هر چیز دیگری که بگویید (انسان، حیوان)، همه این‌ها می‌میرند و از بین می‌روند؛ ولی آن تعریفی که شما می‌کنید، در عالم عقل ثابت و لایتغیر است.
//فرمودند: نشئه سوم و نهایی، عالم صور عقلی و مُثُل مفارقات است. پس نشئه اولی، از بین رفتنی، فاسد شدنی، متبدل و زائل است که [همین دنیاست و] دائم در حال از بین رفتن است. موجودات اینجا دائماً در حال کون و فسادند. «کون» یعنی به وجود آمدن و «فساد» یعنی از بین رفتن. الان اجساد پدران ما همه مرده‌اند، فاسد شده‌اند و از بین رفته‌اند. حالا با ارواحشان کاری نداریم؛ [منظور] اجساد مادی آن‌هاست. درخت‌هایی که زمان آن‌ها بودند، اکثراً از بین رفته‌اند و فاسد شده‌اند؛ حیواناتی که زمان آن‌ها بودند نیز همه [همین سرنوشت را یافتند]. برخلاف دو نشئه اخیر که عالم مثال و عقل است؛ به‌ویژه نشئه سوم، یعنی عقل. این نشئه، مأوای کُمّل، بازگشت‌گاه کاملان و معاد مقربان است.
//که مقربان با این عالم لایتغیر سر و کار دارند. حقایق آنجاست. اینجا ظهور آن عالم عقل است. و انسان در حقیقت، مجتمع بالقوه این عوالم است
در کلمات سیدالشهدا (ع)، [بر اساس] شهود حضرت در برخی نامه‌ها، فرمودند: «کَأَنَّ الدُّنْیَا لَمْ تَکُنْ وَ کَأَنَّ الْآخِرَهَ لَمْ تَزَلْ»؛ گویا هیچ وقت دنیا نبوده و گویا همیشه آخرت بوده است.، الان ۱۴۰۰ سال از آن واقعه گذشته است؛ نه یزیدی هست، نه عمر سعدی هست، نه دنیاطلبی [از آن زمان] وجود دارد. پس گویا نبوده است. اما آن‌هایی که در ظرف زمان هستند، این را نمی‌بینند. آن کامل که با عالم عقل محشور است، می‌بیند [که] گویا دنیا اصلاً نبوده، گویا آخرت همیشه بوده است. و انسان در حقیقت، مجتمع بالقوه از این عوالم است؛ جمعی از این عوالم را در خود دارد.

و نشآت به حسب مشاعر انسانی سه گونه‌اند. نشآت هم در مشاعر و ادراکات ما سه گانه‌اند: مشعر حس و مبدأ آن طبیعت است؛ مشعر تخیل و مبدأ آن نفس؛ و مشعر تعقل و مبدأ آن عقل است. این‌ها را قبلاً کاملاً بحث کرده‌ایم.

و نفس انسانی در بدایت تکوّن و ابتدای خلقت خویش، در همه این نشئه‌های سه‌گانه بالقوه بوده است. در ابتدای پیدایش خود، این سه عالم را بالقوه داشت؛ زیرا قبل از وجودش، در مَکنِ امکان و کُتمِ خفا بود و وجود نداشت. چنان که خدای تعالی فرمود: «وَ قَدْ خَلَقْتُکَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَکُ شَیْئًا مَذْکُورًا»؛ [یعنی] من تو را از قبل آفریدم در حالی که هیچ نبودی. در حالی که هیچ نبودی. اما در خصوص «وَ قَدْ خَلَقْتُکَ مِنْ قَبْلُ» (من تو را از قبل آفریدم)، این خود بحث تفسیری دقیقی می‌طلبد: ‘تو را از قبل آفریدم’ یعنی چه؟ خودِ ‘قبل’ یعنی چه؟ قبل از چه کسی؟ قبل از چه چیزی؟!!!!
//و سخن حق‌تعالی: «هَلْ أَتَى عَلَى الْإِنْسَانِ حِینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُنْ شَیْئًا مَذْکُورًا»؛ آیا بر انسان روزگاری نگذشت که شیء قابل ذکری نبود؟ گذشت بر انسان پاره‌ای از روزگار که شیء مذکور نبود. ‘مذکور’ یعنی چه؟ ‘ذکر شده’. یعنی [موجود] بود ولی مذکور نبود؟ چون می‌گوید: «لَمْ یَکُنْ شَیْئًا مَذْکُورًا» (شیء مذکوری نبود). بعد ‘مذکور نبود’ یعنی چه؟ ‘مذکور’ یعنی یادآوری شده. یادآوری شده نبود. حالا ‘یادآوری شده’ یعنی چه؟ اصلاً یادآوری شده یعنی چه؟ آیه قرآن می‌فرماید: «وَ رَفَعْنَا لَکَ ذِکْرَکَ»؛ ذکر تو را بالا بردیم. ذکر همان [از ریشه] ‘مذکور’ است. ذکر تو را بالا بردیم. اصلاً ذکر چیست؟
. اینجا می‌خواهد بگوید که تو قبلاً هیچی نبودی. قبلاً اصلاً شیء مذکوری نبودی، یادی از تو نمی‌شد.

//، هر موجودی که از ابتدا وجودش بالقوه باشد، پس ناچار باید به تدریج در اصل وجود و کمالات آن حصول و تحقق یابد؛ تدریجاً به چیزی دست پیدا کنی؛ و از پست‌تر به بالاتر ارتقا یابد و از اضعف به اقوا طی مسیر نماید. پس انسان در همه نشئه‌های سه‌گانه مراتبی دارد؛ انسان در تمام این سه نشئه، مراتب دارد و آن‌ها عبارتند از: قوه، استعداد و کمال. [که] حالا توضیح می‌دهد.

مثال آن (اگر بخواهیم مثالی بزنیم)، نوشتن است. نوشتن، قوه‌ای دارد؛ چنان که طفل آن را داراست. طفل بالقوه نویسنده است ولی الان بالفعل نشده است. و استعدادی دارد؛ چنان که اُمّی (یعنی درس‌نخوانده‌ای که خواهان تعلّم است، می‌خواهد یاد بگیرد) و اسباب و ابزار نوشتن را آماده کرده و مثلاً به مدرسه رفته و استاد پیدا کرده، ولی هنوز آن را نیاموخته است [آن استعداد را] داراست.ووو…..
پس قوه برای احساس کردن [چگونه است]؟ حالا قوه برای چه چیزی [مورد بحث است]؟ آن برای نوشتن بود، حالا برای حس کردن چگونه است؟ مثل جنینی که هنوز در شکم مادر است. و استعداد برای احساس مثل این است که طفل به هنگام دنیا آمدن دارای آلات حواس باشد. در شکم مادر بالقوه آن را داراست ولی استعداد [بالفعل] ندارد. در دنیا که آمد، استعداد را پیدا می‌کند. و کمال آن مثل کودکی است که در حال رشد می‌باشد [و] احساساتش کمال پیدا می‌کند. و نیز مراتب تخیل و تعقل بر همین قیاس است. و به آن [مراتب عقل]، عقل هیولانی، عقل بالملکه، عقل بالفعل و عقل فعال می‌گویند.
//مراتب عقل نیز چیست؟ این چهار مرحله است: عقل هیولانی [در مرحله] قوه [است]. بچه عقل هیولانی دارد؛ قوه‌اش را دارد. و عقل بالملکه [در مرحله] استعداد است؛ [برای] تعقل کردن استعداد پیدا می‌کند. و عقل بالفعل [در مرحله] کمال [است]. خود عقل بالفعل هم مراتب دارد؛ عقل که به کمال می‌رسد، خود کمال عقل چقدر مراتب دارد! و عقل فعال فوق کمال است؛ عقل فعال دیگر به جایی می‌رسد که در شریعت [آن را] جبرئیل می‌نامیم؛ اصلاً با جبرئیل (علیه‌السلام) متحد می‌شود؛ با آن منبع عقل.

پس همه این‌ها مراتبی هستند که پی در پی در انسان، به لحاظ جوهر و ذاتش، حاصل می‌شود. پس هر کس که یکی از این کمالات سه‌گانه (یعنی کمال حسی، نفسی و عقلی) بر او قالب آید، [چه می‌شود؟] حالا، این سه [کمال] چه بود؟ حس، نفس و عقل. [گفته شد:] اگر یکی از این‌ها بر انسان غالب شود، سرانجام او به عالم و احکام نشئه و لوازم آن است. بازگشت او نیز به همان عالم حس، نفس یا عقل می‌شود؛ هر کدام بر او غالب شده باشد.

پس اگر بر هر کس نشئه حس و استکمال به مستلذات حسی و مألوفات دنیوی قالب آید، [یعنی] دنیا و لذت‌های دنیا بر او غلبه کند، فقط همین را می‌فهمد. پس بعد از وفاتش، با غصه‌ای شدید مأنوس (الیف یعنی مألوف) و با عذابی الیم رهین است.
دنیا برای زندگی لازم است؛ پول دنیا [لازم است]. ولی حواسمان باشد؛ فکر نکنیم همه زندگی برای پول است. . یک وقت [در مورد دنیا گفته شده است]: «فِی حِلِّهَا حِسَابٌ وَ فِی حَرَامِهَا عِقَابٌ»؛ [یعنی] در حلال آن حساب است و در حرام آن عذاب.

زیرا دنیا و لذات آن، اموری مجازی‌اند و حقیقتی ندارند.
بسیاری از امور دنیا حقیقت ندارند؛ در حالی که اگر به مردم بگویید، اصلاً نمی‌فهمند. چون بسیاری از امور دنیا در خیال انسان و در خیالات ماست، نه در خارج. در خارج
//با خیال صلح‌شان و جنگ‌شان [و] با خیال عارشان و ننگ‌شان [همراه است].
و احساس به آن‌ها انفعالاتی است که نفس از آن‌ها به هنگام حدوث، منفعل می‌شود. نفس به خاطر برخورد با آن‌ها انفعالی پیدا می‌کند؛ آن انفعال هم در نفس خودت است، نه در خارج. آن پیروزی که طرف حس می‌کند، در نفس خودش است، نه در خارج.
قَالُوا بِعِزَّهِ فِرْعَوْنَ إِنَّا لَنَحْنُ الْغَالِبُونَ»؛ [یعنی] زمانی بود ساحران می‌گفتند: «به عزت فرعون قسم که ما غالب‌کنندگانیم.» الان فرعون کجاست؟ ساحران کجا هستند؟ وقتی [به آن دنیا] بروید،

مؤمن «کیّس» (باهوش و زیرک) است، چون زیاد یاد مرگ می‌کند.
//فرمود: «و با سرعتی از وی زائل می‌شوند و دوام ندارند، لیکن اثر و عادت در محبت و اشتیاق باقی می‌ماند.» اشتیاقی که به دنیا داشت؛ آن عادت و اشتیاقش باقی می‌ماند، [در حالی که] خودش از بین رفته است. مثل یک معشوقه‌ای که دوستش داری، بعد نیست و نابود می‌شود. پس هر کس عاشق و مشتاق آن باشد، مثل اینکه امری معدوم (نابود) را به حُبّ محض دوست داشته است؛ چیزی را که نبوده، خیلی عاشقش بوده است. مثلاً یک خانمی هر روز به شما زنگ می‌زند، دلبری می‌کند ووو…. ، آخرش می‌فهمید اصلاً هوش مصنوعی بوده است. مثلاً می‌گویم. چه حالی به شما دست می‌دهد آن موقع؟ می‌گوید دنیا هم همین‌گونه است.
«حال خواهان دنیا و راغبین در مشتهیات آن، همین گونه است.» «جز اینکه ایشان مادامی که در دنیا هستند، بر آن‌ها امر مشتبه می‌شود.» «و گمان می‌دارند که محبوب‌های آن‌ها حقیقی است.»
«لذا می‌خورند و بهره‌مند می‌شوند، چنان که چهارپایان می‌خورند.» آه! می‌گوید: «این را در قرآن هم داریم.» در سوره محمد (ص) [آیه «وَالَّذِینَ کَفَرُوا یَتَمَتَّعُونَ وَیَأْکُلُونَ کَمَا تَأْکُلُ الْأَنْعَامُ وَالنَّارُ مَثْوًى لَهُمْ». می‌فرمود که کسانی که کفر می‌ورزند، چه کار می‌کنند؟ «یَتَمَتَّعُونَ» (بهره می‌برند) و «یَأْکُلُونَ» (می‌خورند). مگر مؤمنین بهره نمی‌برند؟ مگر نمی‌خورند؟ ها؟ اما دنبالش می‌فرمود: «کَمَا تَأْکُلُ الْأَنْعَامُ» (همان‌طور که چهارپایان می‌خورند). آن‌ها یک جور دیگر می‌خورند. خوردنشان مثل حیوانات است؛ با خوردن مؤمن فرق دارد. لذا اینجا هم همین را می‌گوید: «لذا می‌خورند و بهره‌مند می‌شوند، چنان که چهارپایان می‌خورند.» اصلاً آیه قرآن را آورده است. و آتش جای آن‌هاست؛ «وَ النَّارُ مَثْوًی لَهُمْ».

«زیرا وقتی خورشید آخرت طلوع کرد و برپا خاست، نشانه‌های امور مجازی مضمحل می‌شود.» و به اشراق آن [خورشید آخرت]، اکوان محسوسات ذوب می‌شود؛ به آن گونه که سایه‌ها از بین می‌رود؛ یعنی با آمدن خورشید، سایه‌ها از بین می‌روند. خورشید آخرت که می‌آید، [انسان می‌فهمد که] این دنیا چقدر پست بود! دنیا چقدر زائل بود، چقدر از بین برنده بود! «و یخ‌ها به حرارت خورشید [که] بالا آمده در هنگام تابستان، آب می‌شود.» «پس محب دنیا و مخصوصات مادی به نار جهنم می‌سوزد.» هر چیزی غیر خدا باشد، می‌سوزد. «و به عذاب دردناک معذب می‌گردد.»
«پس حشر وی به دارالبوار است.» دارالبوار یعنی دارِ از بین رونده، دارِ فاسد. «و پس] «حشر وی به دارالبوار و مرجع بدان و محل سقوط فساق و کفار است.» حشرش با آن‌هاست.

«و اگر بر وی امید روز قیامت و میل به وعده خدا و رسولش (یعنی بهشت و نعمت‌ها و سرور و حور و قصور) و ترس از عذاب آخرت و آتش دوزخ و دردهایش غالب باشد و عمل به مقتضای وعده و وعید نماید، معال وی وصول به نعمت بهشت و رهایی از عذاب آتش است.» [متن] می‌گوید: «اما اگر به دنیا دل نبندد، اعتقاد داشته باشد به بهشت، به جهنم، که کار درست انجام دهد. لااقل اکثر کارهایش درست باشد. او اکثراً بترسد از عذاب خدا. امید داشته باشد به رحمت خدا، این سرانجامش به وصول به نعمت‌های بهشت و رهایی از آتش جهنم است.»

«و اگر بر وی قوه عقلیه غالب باشد،» ، «و اگر بر وی قوه عقلیه غالب باشد و با ادراک امور عقلی (صرفاً عقلی) و علم به امور یقینی حقیقی از راه براهین و اسباب عقلی دائمی استکمال یابد،» [یعنی] با استدلال، با درس، با بحث، امور یقینی عقلی برایش در نفسش محکم شود و در آن مسیر به تکامل حرکت کند، سرانجام او به عالم صور الهیه و مُثُل نوریه و انخراط در سلک مقربین و قیام در صف ملائکه علّیین است. دیگر فوق بهشت قرار می‌گیرد. حالا بهشت با آن لذاتش که اصلاً قابل تصور برای اهل دنیا نیست.

«به شرط اینکه عقاید وی» (اعتقاداتی که در درسی که خوانده و کسب علمی که کرده، به دست آورده) با زهد حقیقی و خالص از اغراض نفس و هوا و از مشتهیات دنیا همراه باشد. وگرنه خیلی‌ها تفسیر قرآن می‌خوانند، فلسفه می‌خوانند، عرفان می‌خوانند، فقه می‌خوانند، حدیث می‌خوانند، اما پای دنیا که به میان می‌آید، هیچی نمی‌فهمند. ما خیلی‌ها را در طول تاریخ داریم؛ یکی از آن‌ها مأمون عباسی است که عالم‌ترین خلیفه در میان خلفای اسلامی است، اما قاتل امام هشتم (ع) می‌شود.
می‌گوید: «به شرط اینکه [عقاید وی] با زهد حقیقی و خالص از اغراض نفس و هوا و از مشتهیات دنیا همراه باشد.» [یعنی] هوای نفس قاطی زهد نباشد. «و از همه آنچه سِرّ وی را از حق شاغل است، فارغ باشد.» «و این فضیلتی بزرگ و مِنّتی جسیم است.» این مال انبیا و اولیا و خاص‌الخاصه است.

«باید دانست که زهد حقیقی و نیت خالص» (که عاری از شعب اغراض نفسانی باشد و زهدی باشد که اغراض نفسانی در آن نباشد) چگونه به دست می‌آید؟ «جز برای طایفه اخیر ممکن نیست.» یعنی آن کسانی که اهل ترس از جهنم و شوق به بهشت بودند،
می‌گوید: «آن‌ها زهد حقیقی ندارند.» چرایش را عرض می‌کنیم. «و آن‌ها عرفای کامل هستند و نه جُهّال ناسک.» جُهّال ناسک: نادان‌هایی که اهل ذکر و عبادت و این‌ها هستند اما اهل علم و معرفت نیستند. می‌گوید: «آن‌ها را فکر نکنید زهد حقیقی دارند.»

می‌فرمود: «جُهّال ناسک». مثلا«حرف نزنید، من می‌خواهم نماز بخوانم!» [در جواب گفته می‌شود:] «نماز بخوانی یا نخوانی، به ما چه؟» [آن جاهل ناسک] می‌گفت: «من می‌خواهم [الان] حرف بزنیم!» مثلاً می‌گویم. حالا جایی که انسان باید سکوت کند، داستان فرق دارد. ولی گاهی اوقات جُهّال ناسک فکر می‌کنند که همه باید در خدمت این‌ها باشند که این‌ها به بهشت بروند. همه باید آن‌جور باشند که من می‌گویم، آن‌جور که من فکر می‌کنم. جُهّال ناسک اهل ذکر و اهل نماز است، اما جاهل است.
می‌گوید: «این‌ها زهد حقیقی ندارند، اگرچه زاهدانه زندگی کنند.» «اصلاً چرا ندارند؟» حالا ایشان [متن اصلی] می‌فرمود: «با اینکه غرض اصلی از عبادت، رهایی و خلوص قلب از شواغل و توجه تام به مبدأ اصلی، یعنی به خداوند سبحان و اشتیاق به رضوان خدای تعالی است.» اصلاً زهد برای این است. زهد برای رسیدن به این مطلب است؛ نه خود زهد که ارزشی ندارد. ملاصدرا می‌گوید: «کاش می‌دانستم چگونه کسی که حق و دار کرامت او را نمی‌شناسد، معرفت ندارد و آن‌ها را تصور نمی‌کند، به آن‌ها مشتاق است؟» کسی که معرفت به خدا پیدا نکرده، چگونه مشتاق خداست؟ کسی که دار کرامت الهی را اصلاً نمی‌داند چیست، چگونه اشتیاق دارد؟
می‌خواهد بگوید اگر علم و معرفت نباشد، اصلاً اشتیاق به خدا پیدا نمی‌شود.

[وقتی معرفت پیدا کند، بعد آن وقت زهد معنی پیدا می‌کند، عبادت معنی پیدا می‌کند. لذا در سوره انبیا، خداوند در مورد انبیا می‌فرمود: «کَانُوا لَنَا عَابِدِینَ» (این‌ها عابد ما هستند). این‌ها عابد ما هستند. عبادت‌کنندگان ما این‌ها هستند. بقیه نماز می‌خوانند، [اما] خدا را عبادت نمی‌کنند.

«پس اگر گویی، پس از آنچه یاد کردی لازم می‌آید که اشتیاق و سلوک به خدا متوقف بر علم به وی باشد.» [یعنی] شما می‌گویی: «سلوک به سوی خدا باید اولش علم داشته باشی.» خب. «و علم به وی متوقف بر سلوک به جانب وی و اشتیاق به طرف وی می‌باشد.» بعد از آن طرف هم می‌گویی علم به او چه می‌خواهد؟ سلوک می‌خواهد. «زیرا علم غایت‌القصوی است.» آ این که «دور» (تسلسل باطل) می‌شود! می‌گویی برای رسیدن به خدا، علم باید داشته باشی، بعد برای اینکه به علم برسی، باید سلوک کنی. کدام یک مقدم شد؟ برای سلوک علم می‌خواهد یا برای علم سلوک می‌خواهد؟ «شما این‌جوری داری می‌گویی.» «برای سلوک به خدا علم می‌خواهیم.» بعد در حالی که ما سلوک می‌کنیم که به علم برسیم، به علم شهودی برسیم. : «این نمی‌شود، دور نمی‌شود؟»
آیا لازمه‌اش «دور» است؟ : «بله، علم اول و آخر و مبدأ و منتهاست.»
می‌گوید: «علم اول و آخر است؛ مبدأ و منتها علم است. لیکن تسلسل لازم نمی‌آید؛ زیرا مراتب علم به قوه و ضعف تفاوت دارد.» [پس] اینجا تسلسل [یا] دور لازم نمی‌آید. «زیرا مراتب علم به قوه و ضعف تفاوت دارد. پس آن علمی که مبدأ اصل عمل می‌باشد، گونه‌ای از علم است.» [متن] می‌گوید: «یک علمی است که باعث می‌شود ما عمل کنیم.» که ناشی از تصدیق ظنی و یا اعتقاد تقلیدی است؛ برای کسی که سکون نفس به آن دارد. [متن] می‌گوید: «یک علم ابتدایی می‌خواهد که انسان چه کار کند؟ عمل کند.» بالاخره یک علم می‌خواهد تا خدایی را بشناسد؛ هرچند تقلیدی باشد، هرچند ظنی و گمانی باشد، ولی یک علمی دارد که نماز بخواند. «زیرا چنین علمی شایستگی مبدأ شدن برای عمل خیر دارد.» همین که احتمال دهد خدایی هست، احتمال دهد قیامتی هست، بهشتی هست، جهنمی هست؛ خود این باعث می‌شود انسان چه کار کند؟ راه بیفتد.

«و آن علمی که غایت‌القصوای عمل و سلوک بر صراط مستقیم است، نوعی دیگر از علم است.» آن علمی که [انسان] می‌رود تا به آن (علم شهودی) برسد، آن [علم] فراتر از این‌هاست. «که همان مشاهده حضوری و اتصال علمی موصوف به ‘فنا در توحید’ به نزد صوفیه است.» که آن‌ها می‌گویند: «فنا در توحید و این‌ها.» «پس [ابتدا] علم، [سپس] عمل، بعد [آن] عمل برای علم [است].» «پس اول و آخر چیست؟ علم است.» اول و آخرش علم است. ما می‌رویم که به علم برسیم. و علم شهودی است. که به امیرالمؤمنین (ع) گفتند: «آیا پروردگارت را دیده‌ای؟» فرمودند: «لَمْ أَعْبُدْ رَبًّا لَمْ أَرَهُ» (نمی‌پرستم خدایی را که نبینم). بعد گفتند: «چگونه دیدی پروردگارت را؟» فرمودند: «دیدگان او را درنمی‌یابند، بَلْ رَأَتِ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِیمَانِ» (بلکه قلب‌ها او را با حقایق ایمان می‌یابند).
الحمدلله علی الولایه
والعاقبه للمتقین

دانلود فایل صوتی

مطالب مرتبط
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.