ادبستان معرفت
استاد محمد مهدی معماریان ساوجی

داستانی حقیقی

بسم الله الرحمن الرحیم

داستانی حقیقی

جوانی نوخاسته بودم که ناخواسته همراه پدر به سفر میرفتم
مسیرمان در کنار فرات بود که هم سبز و خرم بود هم پر آب و خنک
من که جوان بودم و جویا و پویا با دقت به اطرافم مینگریستم و احوال و اقوال خلق را با دقت بررسی می کردم
وارد منطقه نینوا شدیم پدرم گفت اینجا که رسیدی با احترام قدم بگذار ولی با شتاب گام بردار
پرسیدم چرا مگر اینجا کجاست ؟
گفت از اخبار قدیم بما رسیده که این منطقه ی روح انگیز بلا خیز است زیرا در اینجا دوصد تن از انبیا واولاد انبیا بخون خویش خفته اند وبه ندای حق لبیک گفته اند
وهمچنین آمده است که سیدی از تبار انبیا همرا تنی چند از اولیا در کنار همین نهر ،منحور و مذبوح میگردند
ما در این حدیث عجیب و اخبار غریب بودیم که ناگاه از دور شخصی را دیدیم که باخود زمزمه میکرد و بی هدف قدم میزد گویا عاشقی بیتاب بود ویا مجنونی پرالتهاب
پدرم نزدیک رفت به رسم ادب سلام گفت
بعداز پرسش احوال از ایل و تبار و اهل و عیالش جویا شد
جوان گفت من از پیروان دین محمدم واز قبیله بنی اسدم
پدرم گفت من در مسیر سفرم چندین بار دراین منطقه تردد داشته ام و هربار تو را دراین دیار تنها وبی یار در حال گشت وگزار دیده ام
راز خود با مابگو که اینجا بدنبال کیستی ودر پی چیستی ؟
جوان آهی سرد و از سر درد کشید و نگاهی کرد که پراز محنت بود ومحبت
وبا صدایی محزون که حاکی از دلی پرخون بود گفت
ازاشخاص ولائی شنیده ام که روزگاری در این حوالی حسین ابن علی با اهل خویش و یاران هم کیش در معرکه عاشقی به قربانی دوست میروند و بخاک و خون می غلطتند
من مدتیست که بسان گردباد پیچان در این بادیه سرگردان ایشانم بلکه در آن مطاف نور شرف حضور یابم واز دست ساقی سعادت شربت شهادت نوشم
پدرم که قصه را شنید و حالت آن عاشق را دید سری تکان داد و نهیبی زد به مرکب خویش و راه بادیه در پیش گرفت
القصه سالیانی نه چندان دور گذشت و شنیدیم که شرف کونین اباعبدالله الحسین ع در بین النهرین با یاران باوفا ذبح عظیمی برپا کرده اند
باشتاب بدان سو روان شدیم وچون نزدیک آن بیابان شدیم دیدیم که عطر حضور وشعاعات نور در هم آمیخته ساغر طرب شکسته وپیکر گلاب وگل در هم ریخته وگویا زمین و آسمان یکی شده
مبهوت از تابش نور ملکوت در آن صحرای برهوت شده بودیم که پدرم بهت وسکوت راشکست و گفت
آن عاشق و واله اسدی را در خاطر داری وبیاد می آوری؟ بیا بدنبال نعش او بگردیم تا ببینیم از قافله عشق همچو ما جا مانده یا خود را به وصال دوست رسانده
پس در بین ابدان بی کفن و شهیدان پاره پاره تن میگشتیم که عاشق دلخسته اسدی را دیدیم که چه زیبا خفته بود وچه دلربا آرمیده بود

انما العاشقون مذبوحون
عندباب الحبیب مطروحون

با صبا در چمن لاله سحر میگفتم
که شهیدان که اند اینهمه خونین کفنان
گفت حافظ من وتو محرم این راز نه ایم
از می لعل حکایت کن وشیرین دهنان

برداشت وترجمه ای آزاد از وقایع کربلا

سایت ادبستان معرفت-استاد محمد مهدی معماریان ساوجی.

۵/۵ - (۱ امتیاز)
مطالب مرتبط
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.