بسم الله الرحمن الرحیم
داستان فلسفی قسمت ۱۰
با دست بمن اشاره کرد که سکوت کن
من نیز ساکت شدم
اما علتش را نمیدانستم که چرا نباید حرف بزنم
هر روز در قصر من شاهد اتفاقات عجیب وغیر قابل باور بودم
مثلا می دیدم که پادشاه در مقابل سنگهای تراشیده شده ومجسمه ها تعظیم میکند و دیگران نیز همین کار را میکنند
با آنها حرف می زنند و درخواست حاجت میکنند وکمک می خواهند
اینکار برایم عجیب بود چون میدیدم این مجسمه ها نمی توانند حرف بزنند ویا حرکت کنند
پس باخود میگفتم آیا این مردم دیوانه نیستند که اینچنین کارهایی میکنند؟
ویا می دیدم عده ای نزد پادشاه آمده واز او تعریفهای بی جا میکنند و او را خدا میخوانند وبرایش شعر می سرایند و پادشاه نیز به آنها پول پرداخت میکند
پس با خود می گفتم پادشاه نیز مثل بقیه مردم است پس چرا اینان دروغ می گویند وچرا پادشاه از دروغ اینان خرسند وشادمان می شود؟
و بقدری دروغ وخرافه از مردم نسبت به پادشاه شنیدم که دیگر خسته شده بودم
القصه
زمانی گذشت ومن بزرگتر شدم تا جائیکه
از قصر بیرون رفتم البته همراه و محافظ داشتم
وشروع کردم به دیدار از خیابانها و کوچه ها و مردمان شهر
می دیدم مجسمه های بزرگی با شکلهای مختلف در تمام شهر نصب شده انواع حیوانات و گاهی ترکیبی از حیوانات مختلف را بصورت مجسمه از سنگ تراشیده بودند و در معابر ومعابد نصب کرده بودند
کم کم توجهم به مردم جلب شد و دیدم مردمان شهر باهم تفاوت دارند
چون عده ای در رفاه و آسایش بودند وبرخی در فقر وتنگدستی بسر می بردند
وآنها که فقیر بودند کارهای سخت وطاقت فرسایی را انجام میدادند مثل تراشیدن سنگها وجابجایی آنها که کار خیلی سختی بود و افرادی هم مراقب آنها بودند که از زیر کار شانه خالی نکنند واحیانا اگر بهر دلیل سستی می کردند با ضربات شلاق نوازش می شدند
خلاصه دیدم این شهر باهمه بزرگی و عظمت و زرق وبرقش پر از دروغ و خرافه وظلم و نا عدالتی است ومن نمیتوانستم این را تحمل کنم ولی کار چندانی هم از من بر نمی آمد
من هرچه بزرگتر میشدم خودم را به مردم فقیر نزدیکتر میکردم تا جائیکه آنها من را از خود دانستند و من نیز متوجه مطلب عجیبی شدم که باورش خیلی سخت بود
ادامه دارد….
سایت ادبستان معرفت-استاد محمد مهدی معماریان ساوجی.