۱۴۰۴-۸-۸ شرح اصول کافی
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدالله رب العالمین الصلاه و السلام علی سیدنا و نبینا و طبیب قلوبنا و شفیع ذنوبنا العبد المؤید الرسول المسدد المحمود الاحمد ابوالقاسم المصطفی محمد
پنج شنبه، ۱۴۰۴/۸/۸،درس اصول کافی جلد دوم،
موضوع: باب انچه ادعای امامت راستگو را از دروغگو معلوم می کند.
حدیث(۱)
امام صادق علیه السلام فرمود: طلحه و زبیر مردى از طایفه عبدالقیس را که خداش (در وزن کتاب) نام داشت خدمت امیرالمؤمنین صلوات اللّه علیه فرستادند و به او گفتند: ما ترا بسوى مردى مىفرستیم که خود او و خاندانش را از دیر زمان به جادوگرى و غیبگوئى مىشناسیم و در میان اطرافیان ما، تو از خود ما هم بیشتر مورد اعتمادى که آن را از او نپذیرى و با او مخاصمه کنى تا حقیقت امر بر تو معلوم گردد (تا حق را به او بفهمانى) و بدان که ادعاى او از همه مردم بیشتر است مبادا ادعاى او به تو شکستى وارد کند. و از جمله راههائیکه مردم را با آن گول مىزند، آوردن خوردنى و نوشیدنى و عسل و روغن و خلوت کردن با مردم است، پس طعامش را نخور و شرابش را میاشام و به عسل و روغنش دست نزن و با او در خلوت منشین، از همه اینها بر حذر باش و به یارى خدا حرکت کن و چون چشمت به او افتاد آیه سخره (۵۴ سوره ۷) را بخوان و از نیرنگ او و نیرنگ شیطان به خدا پناه بر، و چون حضورش نشستى، تمام نگاهت را به او متوجه کن و با او انس مگیر.
آنگاه به او بگو: همانا دو برادر دینى و دو پسر عموى نسبیت ترا سوگند مىدهند که قطح رحم نکنى (ترا به قطع رحم سوگند مىدهند) و به تو مىگویند: مگر تو نمىدانى که ما از روزیکه خدا محمد صلى اللّه علیه و آله را قبض روح کرد، به خاطر تو مردم را رها کردیم و با فامیل خود مخالفت نمودیم (یعنى به خاطر تو با آن سه خلیفه بیعت نکردیم) اکنون که تو به کمترین مقامى رسیدى، احترام ما را تباه کردى و امید ما را بریدى، سپس با وجود دورى ما از تو و وسعت شهرهاى نزد تو، کردار و قدرت ما را نسبت به خود مشاهد کردى. کسیکه ترا از ما و پیوند با ما منصرف مىکند سودش براى تو از ما کمتر و دفاعش از تو نسبت به دفاع ما سستتر است (ما براى تو از عمار و مانند او مفیدتریم) صبح روشن براى صاحب دو چشم بینا آشکار شده است (مطلب مانند آفتاب روشن است) به ما خبر رسیده که تو هتک احترام ما کرده و ما را نفرین کردهاى، چه ترا بر این وا داشت؟ ما ترا شجاعترین پهلوانان عرب مىدانستیم (و نفرین کار مردم ترسو است) تو نفرین بر ما را کیش و عادت خود قرار دادهئى و گمان مىکنى این کارها را در برابر تو شکست مىدهد.
چون خداش نزد امیرالمؤمنین علیه السلام آمد، آنچه دستورش داده بودند به کار بست، چون على علیه السلام او را دید که با خود سخنى آهسته مىگوید، (آیه سخره را مىخواند) او را خنده گرفت و فرمود: بیا اینجا اى برادر عبدقیس! و اشاره به مکانى نزدیک خود کرد -.
خداش گفت: جا وسیع است (همین جا مىنشینم) مىخواهم پیغامى به شما برسانم.
على علیه السلام فرمود: چیزى بخورید و بیاشامید و لباسها را بکنید و روغنى بمالید، سپس پیغام خود را برسانید، قنبر! برخیز و او را منزل بده. خداش گفت: مرا به آنچه گفتى نیازى نیست.
على علیه السلام فرمود: مىخواهى با تو در خلوت رویم؟ (تا اگر سخنى محرمانه دارى خجالت نکشى).
خداش گفت: هر رازى نزد من آشکار است (سخن محرمانهئى ندارم):
على علیه السلام فرمود: ترا سوگند مىدهم به آن خدائیکه از خودت به تو نزدیکتر است و میان تو و دلت حائل مىشود، همان خدائیکه خیانت چشمها و راز سینهها را مىداند: آیا زبیر آنچه را من به تو پیشنهاد کردم (از خوردن و آشامیدن و روغن مالیدن و خلوت) به تو سفارش نکرد؟.
خداش گفت: بار خدایا، آرى، چنین است.
على علیه السلام فرمود: اگر بعد از آنچه از تو خواستم (و ترا به آن خداى عالم سوگند دادم) کتمان مىکردى چشم بر هم نمىگذاشتى (هلاک مىشدى) ترا به خدا سوگند مىدهم آیا او به تو سخنى آموخت که چون نزد من آمدى آن را بخوانى؟ خداش گفت: به خدا آرى، على علیه السلام فرمود آیه سخره بود؟ خداش آرى.
على علیه السلام، آن را بخوان سپس او خواند و على علیه السلام تکرار و تقریرش مىکرد و هر جا غلط مىخواند: تصحیحش مىفرمود تا هفتاد بار آن را خواند. خداش (با خود) گفت: شگفتا: چرا امیرالمؤمنین دستور مىدهد این آیه هفتاد بار تکرار شود؟ على علیه السلام احساس مىکنى که دلت مطمئن شد؟.
خداش آرى به خدائى که جانم به دست اوست (پس هفتاد بار خواندن آیه سخره موجب رفع شیاطین جن و انس و اطمینان دل بر اسلام و ایمان مىگردد) على علیه السلام آن دو نفر به تو چه گفتند؟ خداش گزارش خبر را نقل کرد.
على علیه السلام به آنها بگو: سخن خود شما براى استدلال علیه شما کافیست، ولى خدا گروه ستمکاران را هدایت نمىکند. شما گمان مىکنید که برادر دینى و پسر عموى نسبى من هستید، نسب را منکر نیستم (زیرا مره جد اعلاى هر سه نفر ماست) اگر چه غیرنسبى را که خدا بوسیله اسلام پیوست داد قطع شده است (و نسبت شما با من از زمان جاهلیت مىپیوندد) و اما اینکه گفتید: برادر دینى من هستید، اگر راست گوئید، شما با کارهائیکه نسبت به برادر دینى خود کردید، با کتاب خداى عزوجل مخالفت نموده و نافرمانیش کردید و اگر راستگو نیستید، با ادعاى برادر دینى من بودن افترائى بسته و دروغى گفتهاید.
و اما مخالفت شما با مردم از روزى که خدا محمد صلى اللّه علیه و آله را قبض روح نمود، اگر از روى حق با مردم مخالفت کردید (و با من بیعت نمودید) سپس با مخالفت با من آن حق را شکستید و باطل کردید و اگر از روى باطل با مردم مخالفت کردید، گناه آن باطل با گناه کار تازهئى که کردید (و با من هم مخالفت ورزیدید) بگردن شماست، علاوه بر اینکه بیعت شما با من در مخالفت با مردم (اینکه خود را مخالف مردم وصف کردید) جز براى طمع دنیا نبوده است، شما مىگوئید: من امیدتان را قطع کردم و چنین عقیده دارید، خدا را شکر که عیب دینى بر من نگرفتید.
و اما آنچه مرا از پیوند شما باز داشت همان (سوء عقیده و خبث باطنى شما) است که شما را از حق برگردانید و وادار کرد که طوق بیعت را از گردن خود بیفکنید چنانکه چارپاى سرکش افسار خود را پاره مىکند، تنها خداست پروردگار من که چیزى را با او انباز نسازم، شما نگوئید او سودش کمتر و دفاعش سستتر است که سزاوار نام شرک و نفاق مىگردید.
و اما اینکه گفتند: من شجاعترین پهلوانان عربم و شما از لعنت و نفرینم گریزانید، بدانید که هر مقامى مناسب کارى است، آنگاه که نیزهها از هر سو به جنبش آید و یالهاى اسبان پریشان شود، و ششهاى شما (از ترس) و درونتان باد کند، آنجاست که خدا مرا با دلى قوى کار گزارى کند، و اما اگر همین را ناخوش دارید که من شما را نفرین کردهام، نباید بیتابى کنید از اینکه به عقیده شما مردى جادوگر و از طایفه جادوگران بر شما نفرین کند.
بار خدایا؛ اگر طلحه و زبیر به من ستم کردهاند و افترا بستهاند (و نسبت جادوگرى و قتل عثمان به من دادهاند) و شهادت خود را (نسبت به آنچه از پیغمبر صلى اللّه علیه و آله درباره من شنیدند) کتمان کردند و نسبت به من از تو و پیغمبرت نافرمانى کردند، زبیر را به بدترین وضعى بکش و خونش را در گمراهیش بریز و طلحه را خوار گردان و در آخرت بدتر از این را براى آنها ذخیره کن، آمین بگو.
خداش گفت: آمین (خدایا مستجاب کن) سپس خداش با خود مىگفت: به خدا من هرگز صاحب ریشى ندیدم که خطایش از تو (خودش) روشنتر باشد، حامل پیام و دلیلى باشد که بعضى بعض دیگرش را نقض کند و خدا جاى درستى براى آن نگذاشته باشد، من به سوى خدا مىگرایم و از آن دو نفر بیزارم.
على علیه السلام فرمود: نزد آنها باز گرد و گفتار مرا به آنها برسان، خداش گفت: نه به خدا سوگند، نخواهم رفت، جز اینکه از خدا بخواهى که مرا هر چه زودتر به سوى شما برگرداند و مرا به رضایت خود نسبت به شما موفق دارد، آن حضرت دعا کرد. دیرى نگذشت که خداش برگشت و در جنگ جمل در رکاب آن حضرت کشته شد، خدایش رحمت کند (و هم چنین نفرین آن حضرت درباره آن دو نفر مستجاب شد، زیرا زبیر در آغاز جنگ از معرکه بیرون رفت، مردى تمیمى خود را به او رسانید و مقتولش ساخت و طلحه هم در همان آغاز جنگ کشته شد.)
حدیث(۲)
رافع بن سلمه گوید: روز جنگ نهروان همراه على بن ابیطالب صلوات الله علیه بودم، هنگامى که على علیه السلام نشسته بود، سوارى آمد و گفت: السلام علیک یا على على علیه السلام فرمود: علیک السلام مادرت مرگت بیند چرا به عنوان امیرالمؤمنین بر من سلام نکردى؟ گفت! آرى، اکنون علتش را به تو مىگویم: در جنگ صفین تو بر حق بودى ولى چون حکومت حکمین را پذیرفتى از تو بیزارى جستم و ترا مشرک دانستم، اکنون نمىدانم از کى پیروى کنم، به خدا اگر هدایت ترا از گمراهیت باز شناسم (بدانم بر حقى یا بر باطل) براى من از تمام دنیا بهتر است.
على علیه السلام به او فرمود: مادرت مرگت ببیند، نزدیک من بیا تا نشانههاى هدایت را از نشانههاى گمراهى براى تو بازنمایم، آن مرد نزدیک حضرت ایستاد، در آن میان سوارى شتابان آمد تا نزد على علیه السلام رسید و گفت: یا امیرالمؤمنین! مژده باد ترا بر فتح، خدا چشمت را روشن کند، به خدا تمام لشکر دشمن کشته شد حضرت به او فرمود: زیر نهر یا پشت آن؟ گفت آرى زیر نهر، فرمود: دروغ گفتى، سوگند به آنکه دانه را شکافد و جاندار آفریند، آنها هرگز از نهر عبور نکنند تا کشته شوند.
آن مرد گوید: بصیرتم در (باره بیزارى و مشرک بودن) بکلى زیاده گشت (زیرا آن مرد را تکذیب کرد) اسب سوار دیگرى دوان آمد و همان مطلب را به او گفت، امیرالمؤمنین علیه السلام به او همان جواب را گفت که به رفیقش گفت، مرد شاک گوید: من مىخواستم به على علیه السلام حمله کنم و با شمشیر فرقش را بشکافم، سپس دو سوار دیگر دوان آمدند که اسبان آنها عرق کرده بود. گفتند: خدا چشمت را روشن کند اى امیرالمؤمنین، مژده باد ترا به فتح، به خدا که همه آن مردم کشته شدند، على علیه السلام فرمود: پشت نهر یا زیر آن؟ گفتند: نه، بلکه پشت نهر، چون ایشان اسبهاى خود را به طرف نهروان راندند، و آب زیر گردن اسبشان رسید، برگشتند و کشته شدند. امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: راست گفتید، آن مرد از اسبش به زیر آمد و دست و پاى امیرالمؤمنین علیه السلام را گرفت و بوسه داد، سپس على علیه السلام فرمود، این است نشانه و معجزهئى براى تو.
حدیث(۳)
حبابه والبیه (نام زنى است از والبه یمن) گوید: امیرالمؤمنین علیه السلام را در محل پیش قراولان لشکر دیدم که با تازیانه دو سرى که همراه داشت فروشندگان ماهى جرى (بىفلس) و مار ماهى و ماهى زمار را (که فروش آنها حرامست) مىزد و مىفرمود: اى فروشندگان مسخ شدههاى بنى اسرائیل و لشگر بنى مروان! فرات بن احنف نزد حضرت ایستاد و گفت: یا امیرالمؤمنین لشکر بنى مروان کیانند فرمود: مردمى که ریشها را مىتراشیدند و سبیلها را تاب مىدادند سپس مسخ شدند.
(فرات گوید) من گویندهاى را خوش بیانتر از او ندیده بودم. از دنبالش مىرفتم تا در جلو خان مسجد نشست، و به او عرض کردم: دلیل بر امامت چیست خدایت رحمت کند؟ فرمود: آن سنگریزه را بیاور و با دست اشاره به سنگریزهئى کرد آن را نزدش آوردم، پس با خاتمش آن را مهر کرد و سپس به من فرمود: اى حبابه: هر گاه کسى ادعاى امامت کرد و توانست چنانکه دیدى مهر کند، بدانکه او امامیت که اطاعتش واجب است و نیز امام هر چه را بخواهد، از او پنهان نگردد.
حبابه گوید: من رفتم تا زمانى که امیرالمؤمنین علیه السلام وفات کرد، نزد امام حسن علیه السلام آمدم، زمانیکه آنحضرت در مسند امیرالمؤمنین علیه السلام نشسته و مردم از او سؤال مىکردند. فرمود: اى حبابه و البیه عرض کردم: آرى، مولاى من؛ فرمود: آنچه همراه دارى بیاور، من آن سنگریزه را باو دادم، حضرت براى من بر آن مهر نهاد چنانکه امیرالمؤمنین (ع) مهر نهاد.
سپس نزد حسین علیه السلام آمدم، زمانیکه در مسجد پیغمبر صلى اللّه علیه و آله بود، مرا پیش خواند و خوش آمد گفت، سپس فرمود: در میان نشانه امامت آنچه را هم تو مىخواهى هست، دلیل امامت را مىخواهى؟ گفتم: آرى، آقاى من! فرمود: آنچه همراه دارى بیاور، سنگریزه را به آن حضرت دادم، او هم براى من بر آن مهر نهاد.
سپس نزد على بن الحسین علیه السلام آمدم و از پیرى به آنجا رسیده بودم که مرا رعشه گرفته بود و من آن زمان ۱۱۳ سال براى خود مىشمردم. آن حضرت را دیدم رکوع و سجود مىکند مشغول عبادتست. من از دریافت نشانه امامت مأیوس شدم حضرت با انگشت سبابه به من شاره کرد، جوانى من بر گشت، گفتم: آقاى من از دنیا چقدر گذشته و چقدر باقى مانده؟ فرمود: اما نسبت به گذشته آرى و اما نسبت بباقیمانده، نه (گذشته را مىتوان معلوم کرد و لى باقیمانده را کسى را نمیداند) سپس فرمود: آنچه همراه دارى بیاور. من سنگریزه را به او دادم، حضرت بر آن مهر نهاد.سپس آن را به امام باقر علیه السلام دادم او هم برایم مهر کرد سپس نزد امام صادق علیه السلام آمدم او هم برایم مهر کرد: سپس خدمت ابوالحسن موسى بن جعفر علیه السلام آمدم، او هم برایم مهر کرد، سپس خدمت حضرت رضا علیه السلام آمدم، او هم برایم مهر کرد و چنانچه محمد بن هشام نقل کرده، لبابه بعد از آن نه ماه دیگر هم زنده بود.
حدیث(۴)
ابوهاشم جعفرى گوید: من خدمت ابى محمد (امام حسن عسکرى علیه السلام) بودم که براى مردى یمنى اجازه تشرف خواستند، سسپس وارد شد. مردى بود فربه، بلند، تنومند، بعنوان ولایت به اما علیه السلام سلام کرد (یعنى گفت السلام علیک یا ولى الله) و حضرت با پذیرش جواب گفت و فرمان نشستن داد، او پهلوى من نشست، من با خود گفتم: کاش میدانستم این کیست، امام علیه السلام فرمود: این از فرزندان آن زن عربى است که سنگریزهئى را دارد که پدرانم با خاتم خویش آن را مهر کردهاند، و اکنون آن را آورده و مىخواهد من مهر کنم سپس فرمود: آنرا بده، او سنگریزهئى را بیرون کرد که در یک طرفش جاى صافى بود، امام عسکرى علیه السلام آن را گرفت. سپس خاتمش را در آورد و آن را چنان مهر کرد که نقش بر داشته شد، گویا الان نقش خاتم آن حضرت که (((الحسن بن على))) بود پیش چشم منست.
ابوهاشم گوید: من بیمانى گفتم: هرگز پیش از این آن حضرت را دیده بودى؟ گفت: نه به خدا، سالهاست که من اشتیاق دیدن او را داشتم تا آنکه همین ساعت جوانى که او را ندیده بودم نزد من آمد و گفت: برخیز و داخل شو، من هم در آمدم، سپس مرد یمانى برخاست و مىگفت: رحمت و برکات خدا بر شما خاندان باد، ذریهئى هستید که بعضى پاره تن بعضى دیگرید، بخدا سوگند که رعایت حق شما واجبست مانند حق امیرالمؤمنین علیه السلام و امامان بعد از او صلوات الله علیهم اجمعین، سپس او رفت و من دیگر ندیدمش.
اسحاق گوید: ابوهاشم جعفرى گفت: من اسم یمانى را پرسیدم، گفت اسم من مهجع بن صلت بن عقبه بن سمعان بن غانم ام غانم است، و ام غانم همان زن عرب یمانى است که امیرالمؤمنین و نوادگانش تا حضرت رضا علیه السلام سنگریزه او را مهر کرده بودند.
الحمدلله علی الولایه
والسلام علی من اتبع الهدی