۱۴۰۴-۸-۲۹ شرح اصول کافی
بسم الله الرحمن الرحیم
پنج شنبه ۱۴۰۴/۸/۲۹،درس اصول کافی، جلددوم
🧿موضوع: باب«آنچه ادعای امامت راستگو را از دروغگو معلوم میکند»
//این حدیث بحث تاریخی و خیلی طویل است
و خیلی هم قابل توجه است .
⬅️حدیث (۱۷)
⤴️عبدالله بن ابراهیم گوید: (باجماعتى) نزد خدیجه دختر عمر بن على بن حسین بن على بن ابیطالب علیهم السلام رفتیم تا او را به وفات پسر دخترش تسلیت گوئیم، در حضور او موسى بن عبدالله بن حسن را دیدیم که در گوشهاى نزدیک زنان نشسته بود، ما به آنها تسلیت گفتیم و متوجه موسى شدیم، موسى به دختر ابىیشکر که نوحه خوان بود گفت: بخوان، او چنین خواند: بشمار رسول خدا را و پس از وى شیر خدا حمزه و در مرتبه سوم عباس (برادر حمزه) را و بشمار على نیکوکار و بشمار جعفر و عقیل را بعد از او که همه رئیس بودند.
موسى به او گفت: احسنت: مرا به طرف آوردى، بیشتر بخوان، او هم دنبال کرد و گفت:
پیشواى پرهیزگاران محمد از خاندان ماست و حمزه و جعفر پاک از خاندان ماست
على پسر عم و داماد پیغمبر از خاندان ماست او پهلوان پیغمبر و امام مطهر است
ما نزد خدیجه بودیم تا شب نزدیک شد، سپس خدیجه گفت: من از عمویم محمد بن على صلوات الله علیه شنیدم که مىفرمود: (((همانا زن در ماتم و مصیبت نوحه گر مىخواهد که اشکش جارى شود، و براى زن شایسته نیست که سخن زشت و بیهوده (دروغى نسبت به میت یا شکایتى از قضا خدا) گوید، پس چون شب فرا رسید ملائکه را با نوحه خود آزار مىدهد))) ما از نزدش بیرون آمدیم و باز فردا صبح رفتیم و مذاکره جدا کردن منزلش را از خانه امام جعفر صادق علیه السلام به میان آوردیم.
راوى گوید: آن خانه دارالسرقه (خانه دزدى) نامیده مىشد، خدیجه گفت: این موضوع و مهدى ما اختیار کرد مقصودش از مهدى محمد بن عبدالله بن حسن (نوه امام مجتبى علیه السلام) بود و با این کلمه با او شوخى مىکرد زیرا محمد بن عبدالله ادعاء مهدویت مىنمود، و ممکن است موسى گفته باشد این خانه سرقت است، زیرا که محمد بن عبدالله در آنجا غصب خلافت و ادعاء مهدویت کرد) موسى ابن عبدالله گفت: به خدا من اکنون خبرى شگفت براى شما نقل مىکنم.
چون پدرم رحمه اللّه شروع کرد که براى محمد بن عبداللّه بن حسن (نوه امام حسن علیه السلام) بیعت گیرد و تصمیم گرفت که دوستانش را به بیند، گفت: من فکر میکنم تا جعفر بن محمد (امام ششم) علیهما السلام را نه بینم این کار درست نشود، پس براه و (از کثرت ضعف و سالخوردگى) بمن تکیه داشت، من هم همراه او رفتم تا بامام صادق علیه السلام رسیدیم و در خارج منزل باو برخوردیم که آهنگ مسجد داشت، پدرم او را نگه داشت و با او بسخن پرداخت، امام صادق علیه السلام فرمود: میان راه جاى این سخن نیست، یکدیگر را ملاقات مىکنیم انشاءاللّه، پدرم شادمان برگشت (زیرا گمان کرد، آن حضرت مخالف نیست) پدرم صبر کرد تا فردا یا روز بعد شد، باز هم نزد آنحضرت رفتیم، پدرم شروع بسخن کرد، و از جمله سخنانش این بود: قربانت، تو میدانى که من سنم از شما زیادتر است و در میان فامیلت هم از شما بزرگسالتر هست ولى خداى عزوجل بشما فضیلتى ارزانى داشته که براى هیچیک از فامیلت نیست و من بواسطه اعتمادى که بنیکو کارى شما دارم خدمتت رسیدم، و بدان قربانت گردم اگر شما از من بپذیرى، هیچیک از اصحابت از من عقب نشینى نکنند و حتى دو نفر قرشى یا غیر قرشى با من مخالفت نورزند.
امام صادق علیه السلام فرمود: تو مطیعتر از مرا مىتوانى پیدا کنى و به من نیازى ندارى. به خدا که تو میدانى من آهنگ رفتن بیابان مىکنم و یا تصمیم آن را مىگیرم (ولى به واسطه ضعف و ناتوانى) سنگینى مىکنم و به تأخیر مىاندازم و نیز قصد رفتن حج مىکنم و جز با خستگى و رنج و سختى به آن نمىرسم. به فکر دیگران باش و از آنها بخواه و به ایشان مگو که نزد من آمدهئى، پدرم گفت، گردن مردم به سوى شما دراز است، اگر شما از من بپذیرى هیچکس عقب نشینى نمىکند، و شما هم از جنگ کردن و ناراحت شدن معافى.
موسى گوید: ناگهان جماعتى از مردم وارد شدند و سخن ما را قطع کردند، پدرم گفت: قربانت چه مىفرمائى؟ امام فرمود: یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد انشاء الله، پدرم گفت: همانطور است که من مىخواهم؟ فرمود: همانطور است که تو مىخواهى انشاء الله با در نظر گرفتن اصلاح و خیر خواهى براى تو.
پدرم به خانه برگشت و کس نزد محمد (نوه امام حسن علیه السلام) فرستاد که در کوه اشقر جهینه (۶) بود و از مدینه تا آنجا دو شب راه بود و او را مژده داد که بحاجت و مطلوبش رسیده است، و پس از سه روز باز گشت من و پدرم رفتیم و در خانه حضرت ایستادیم، در صورتیکه هر گاه مىآمدیم از ما جلوگیرى نمىشد و فرستاده (ئیکه رفت براى ما اجازه ورود بگیرد) دیر آمد، سپس به ما اجازه داد، ما خدمتش رسیدیم، من گوشه اطاق نشستم. و پدرم نزدیک حضرت رفت و سرش را بوسید و گفت:
قربانت گردم بار دیگر امیدوار و آرزومند خدمتت رسیدم
امید و آرزویم گسترده و بسیار است، امیدوارم بحاجت خود نائل آیم، امام صادق علیه السلام به او فرمود: من ترا به خدا پناه مىدهم از اینکه متعرض این کار شوى که صبح و شام در فکر آن هستى، و مىترسم که این اقدام، شرى به تو رساند، گفتگوى آنها ادامه پیدا کرد و سخن به جائى رسید که پدرم نمىخواست، و از جمله سخنان پدرم این بود که بچه جهت حسین به امامت سزاوارتر از حسن شد؟ (چرا امامت به فرزندان حسین رسید و به فرزندان حسن نرسید؟) امام صادق علیه السلام فرمود: خدا رحمت کند حسن را و رحمت کند حسین را،براى چه این سخن به میان آوردى؟ پدرم گفت زیرا اگر حسین علیه السلام عدالت مىورزید، سزاوار بود امامت را در بزرگترین فرزند امام حسن علیه السلام قرار دهد. امام صادق علیه السلام فرمود: همانا خداى تبارک و تعالى که به محمد صلى اللّه علیه و آله وحى فرستاد، بخواست خود وحى فرستاد و با هیچکس از مخلوقش مشورت نکرد، و محمد صلى اللّه علیه و آله على علیه السلام را به آنچه خواست دستور داد و او هم چنانچه دستور داشت عمل کرد، ما درباره على نگوئیم، جز همان بزرگداشت و تصدیقى را که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله فرموده است، اگر حسین دستور مىداشت که به بزرگسالتر وصیت کند یا آنکه امامت را میان فرزندان خود و امام حسن نقل و انتقال دهد عمل مىکرد، او نزد ما متهم نیست که امامت را براى خود ذخیره کرده باشد، در صورتیکه او مىرفت و امامت را مىگذاشت او به آنچه مأمور بود، رفتار کرد، و او (از طرف مادرت) جد تو (۷) و (از طرف پدرت) عموى تست اگر نسبت به او خوب گوئى، چقدر براى تو شایسته است، و اگر زشت گوئى خدا ترا بیامرزد، پس عمو! سخن مرا بشنو و اطاعت کن، به خدائیکه جز او شایسته پرستشى نیست، من نصیحت و خیر خواهى را از تو باز نداشتم، چگونه (باز دارم در صورتیکه تو پسر عمو و بزرگتر فامیل منى؟!) ولى ترا نمىبینم که عمل کنى (حال تو چگونه باشد، در صورتیکه ترا عمل کننده نبینم)، و امر خدا هم برگشت ندارد.
پدرم در اینجا خوشحال شد (زیرا از جمله اخیر حضرت فهمید که خدا به آنها پیشرفتى مىدهد، اگر چه به عقیده امام صادق نابجا و باطل شد) امام صادق علیه السلام (چون خوشحالى نابجاى او را دید) به او فرمود: به خدا تو میدانى که او (یعنى محمد پسر تو که مدعى امامت و در مقام خروج است) همان لوچ چشم موى پیشانى برگشته، سیاه رنگى است که در ته سلیگاه سده أشجع (۸) کشته مىشود (گویا خبرى غیبى باین مضمون از پیغمبر یا امامان سابق صادر شده بود که خود عبدالله هم آنرا مىدانست) پدرم گفت: او آن نیست. به خدا سوگند که او در برابر یک روز (ظلم بنى امیه و بنى عباس) یک روز مىجنگد و در برابر یکساعت، یک ساعت و در برابر یک سال، یکسال، و به خونخواهى تمام فرزندان ابیطالب قیام مىکند.
امام صادق علیه السلام به او فرمود: خدا ترا بیامرزد، چقدر مىترسم که این (مصراع) بیت بر رفیق ما (پسر تو) منطبق شود. منتک نفسک فى الخلاء ضلالا (((نفست در خلوت به تو وعدههاى دروغ و محال داده)))
نه به خدا، او بیشتر از چهار دیوار مدینه را به دست نمىآورد، و هر چه تلاش کند و خود را به مشقت افکند، دامنه فعالیتش بطائف نرسد، این مطلب ناچار واقع شود، از خدا بترس و بر خود و برادرانت رحم کن، به خدا من او را نامبارکترین نطفهئى مىدانم که صلب مردان بزهدان زنان ریخته است (زیرا به ناحق ادعاء امامت کرد و موجب کشته شدن و حبس و ذلت فامیل و امام زمانش گردید) به خدا که او در میان خانههاى سده اشجع کشته مىشود، گویا اکنون او را برهنه و روى خاک افتاده مىبینم که خشتى میان دو پایش هست، و این جوان هم هرچه بشنود سودش ندهد موسى بن عبدالله گوید: مقصودش من بودم او هم همراهش خروج کند وشکست خورد و رفیقش (محمد) کشته شود، سپس موسى برود و با پرچم دیگرى خروج کند و سپهبد آن (ابراهیم که به خون خواهى برادرش محمد قیام کند) کشته شود و لشکرش پراکنده شود، اگر (این پسر یعنى موسى) از من بپذیرد، باید در آنجا از بنى عباس امان خواهد، تا خدا فرج دهد و به تحقیق من مىدانم که این امر عاقبت ندارد و تو هم مىدانى و ما هم مىدانیم که پسر چشم لوچ سیاه رنگ موى پیشانى بر گشته تو، در ته رودخانه سده أشجع در میانه خانهها کشته خواهد شد.
پدرم برخاست و مىگفت: بلکه خدا ما را از تو بىنیاز مىکند و تو هم (چون دولت ما را ببینى). خودت از این عقیده بر مىگردى یا آنکه خدا ترا بر مىگرداند با دیگران، و از این سخنان مقصودى ندارى جز اینکه دیگران را از ما بگردانى و تو وسیله سرپیچى آنها شوى، امام صادق علیه السلام فرمود: خدا میداند که من جز خیر خواهى و هدایت ترا نمىخواهم و من جز کوشش در این راه تکلیفى ندارم.
پدرم برخاست و از شدت خشم جامهاش بزمین مىکشید، امام صادق علیه السلام خود را به او رسانید و فرمود به تو خبر دهم که من از عمویت که دائى تو هم هست (یعنى امام چهارم علیه السلام که هم دائى عبدالله است به واسطه اینکه فاطمه دختر امام حسین علیه السلام مادر اوست و هم پسر عموى او، که به واسطه احترامش او را عمو خوانده است) شنیدم مىفرمود: تو و پسران پدرت کشته مىشوید، اگر از من مىپذیرى و عقیده دارى که بنحو احسن دفاع کنى، بکن، به خدائیکه جز او شایان پرستشى نیست و او به پنهان و آشکار داناست و رحمان و رحیم است و بزرگوار و برتر از خلق خود است، من دوست دارم همه فرزندان و عزیزترین آنها و عزیزترین خانوادهام را قربانت کنم، و نزد من چیزى با تو برابر نیست، خیال مکن که من با تو دوروئى کردم. ابو جعفر منصور در گذشت. امام صادق علیه السلام السلام فرمود: از مردن او با من چکار دارى؟ گفت مىخواهم بسبب تو زینت و آبرو پیدا کنم، فرمود: بدانچه مىخواهى راهى نیست، نه به خدا الوالدوانیق نمرده است، مگر اینکه مقصودت از مردن بخواب رفتن باشد. محمد گفت: به خدا که خواه یا نا خواه باید بیعت کنى و در بیعتت ستوده نباشى، حضرت بشدت امتناع ورزید، و محمد دستور داد امام را به زندان برند. عیسى بن زید گفت: اگر امروز که زندان خرابست و قفلى ندارد، او را به زندان اندازیم، مىترسیم از آنجا فرار کند، امام صادق علیه السلام خندید و فرمود: لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظیم عقیده دارى مرا زندان کنى؟ گفت: آرى، به حق آن خدائیکه محمد صلى اللّه علیه و آله را به نبوت گرامى داشت بزندانت افکنم و بر تو سخت گیرم. سپس عیسى بن زید گفت: او را در پستو خانه زندان کنید، همانجائیکه اکنون طویله اسبان است (خانه ریطه دختر عبدالله است).
امام صادق علیه السلام فرمود: همانا به خدا من مىگویم و تصدیقم خواهند کرد (من عواقب وخیم این تصمیم شما را تذکر مىدهم و چون مردم صدق گفتار مرا دیدند، ناچار تصدیقم مىکنند) عیسى بن زید گفت اگر بگوئى دهنت را خرد مىکنم. امام صادق علیه السلام فرمود: همانا بخدا اى موى پیشانى برگشته! اى چشم سبز! گویا من مىبینم که تو براى خود سوراخى میجوئى که در آن در آئى، و تو در روز جنگ قابل ذکر نیستى، (لیاقت سربازى هم ندارى) من نسبت بتو عقیده دارم که هر گاه از پشت سرت صدائى بلند شود، مانند شتر مرغ رمنده پرواز مىکنى، محمد با شدت و خشونت به عیسى دستور داد: او را زندان کن و بر او سخت بگیر و خشونت کن،
امام صادق علیه السلام فرمود: همانا به خدا گویا مىبینم ترا که از سده اشجع خارج شده و بسوى رودخانه میروى و سوارى نشان دار که نیزه کوچکى نیمى سفید و نیمى سیاه در دست دارد و بر اسب قرمز پیشانى سفیدى سوار است بر تو حمله کرده و با نیزه به تو زده ولى کارگر نشده است و تو بینى اسب او را ضربت زده و بخاکش انداختهئى، و مرد دیگرى که گیسوان بافتهاش از زیر خودش بیرون آمده و سبیلش کلفت است از کوچههاى آل ابى عمار دئلیان بر تو حمله کرده و او قاتل تو باشد: خدا استخوان پوسیده او را هم نیامرزد (یعنى او را هرگز نیامرزد).
محمد گفت: اى اباعبداللّه! حساب کردى ولى بخطا رفتى، سپس سراقى بن سلخ حوت بطرف امام حمله برد و بپشت حضرت کوبید تا بزندانش انداخت……
➖شرح حدیث➖
⤴️باجماعتی نزد خدیجه دختر عمر بن حسین بن علی بن ابی طالب رفتیم…..(بحث امامت است)
//امامت از جانب خداوند است//
// دنیا خیلی بد چیزی است، تفسیر سوره یوسف
که گفته شد، اولاد حضرت یعقوب ع برادرشان را که حجت خداست می خواستند بکشند
اولاد پیغمبرند برادرشان هم پیغمبر خداست حسادت
می کردند و گفتند پدر ما در گمراهی آشکار به سر
می برد
//حضرت صادق ع فرمود:
خدای سبحان وقتی به پیامبر اکرم ص وحی کرد آنچه را می خواست وحی کرد و با کسی از فرستادگانش مشورت نکرد که ببینیم نظر شما چیست!! و پیامبر اکرم هم حضرت علی را به آنچه خواست امر کرد و او هم انجام داد آنچه پیامبر امرش کرده بود
//فرمود «« ما مطیع پیامبر خدا ص هستیم»»
//این حدیث در بهترین کتاب روایی روایت شده است
یک زمانی ولایت آنقدر غریب و بی یاور بود که
سپاه امیرالمومنین ع فقط یک یاور داشت و آن
هم خانم فاطمه الزهرا ع بود و یک سپر داشت و آن
هم خانم فاطمه الزهرا ع بود که جانش را سپر امیرالمومنین ع کرد.
الحمدلله علی ولایه
و العاقبه للمتقین