۱۴۰۳-۲-۳۰ ولادت امام رضا ع
بسم الله الرحمن الرحیم
««الحمدالله رب العالمین الصلاه و السلام علی سیدنا و نبینا و طبیب قلوبنا و شفیع ذنوبنا العبد المؤید الرسول المسدد المحمود الاحمد ابوالقاسم المصطفی محمد
یکشنبه ۱۴۰۳/۲/۳۰ (میلاد امام رضا ع)
موضوع: داستان قصیده دعبل
به روایتی امشب شب تولد امام هشتم حضرت علی بن رضا است.
اینکه گفته شد به روایتی! چون بعضیها گفتهاند ۱۱ ذی القعده و بعضیها کفته اند ۱۱ ذی الحجه است. همانطور که در شهادت ایشان هم اختلاف است.
نام مادر امام رضا علیه السلام نجمه خاتون و به روایتی تکتم است.
امام رضا علیه السلام حدود ۲۴ الی ۲۵ سال با پدرشان هم حیات بودند.
امام رضا علیه السلام در مدینه متولد شدند.
امامان ما اکثراً در سن کم زیر ۶۰ سال به شهادت رسیدند پیامبر خدا و امیرالمؤمنین در ۶۳ سالگی امام باقر علیه السلام فقط به ۷۰ واندی سالگی رسید.
مأمون عباسی بعد از هارون الرشید به خلافت رسید.
امام رضا علیه السلام آشکارا و علناً ادعای امامت میکرد و این برای شیعیان امر عجیبی بود. چون امامان دیگر اینطور نبودند ولی امام رضا برعکس امامان دیگر معجزات و خوارق عاداتی نشان میداد وادعای امامت میکرد طوری که شیعیان میترسیدند.
وقتی مأمون به خلافت رسید یک ماه جلسه داشت که حکومت را بدهد به امام رضا علیه السلام ولی امام رضا قبول نمیکرد.
مأمون علاقه بسیاری به قدرت داشت و حتی برای رسیدن به حکومت، برادرش را هم به قتل رسانده بود. پس با چه انگیزهای به امام رضا (ع) پیشنهاد خلافت داد تا خودش از خلافت کناره گیری کند؟
واقعاً داستان چه بود و پشت پرده چه خبر بود؟!!
او میدانست امام رضا دنبال این حرفا نیست
بعضیها گفتند امام رضا را آورد در دستگاه دولتش تا شورش علویان را بخواباند و اینطور هم شد و یک مقدار از قیامها هم خوابید، آن همه التماس مأمون برای خلافت امام رضا علیه السلام قابل فهم نیست.
بعد از اصرارهای فراوان که امام رضا علیه السلام نپذیرفت مأمون گفت بیا ولیعهد من بشو بعد از التماس فراوان گفت باید بپذیری…
امام فرمودند که من ولایتعهدی را به شرطی میپذیرم که «در هیچ عزل و نصبی دخالت نکنم، هیچ فرمانی صادر نکنم و هیچ مسئولیت رسمی به عهده نداشته باشم.
امام رضا علیه السلام آمد در بدنه حکومت بدون اینکه کاری انجام دهد بر حسب ظاهر یک درخشش پیدا کرد خیلیها آمدند طرف امام هشتم…
و خیلی از زیدی مذهبها که شیعیان ۴ امامی بودند آمدند طرف حضرت.
این زیدیها میگویند هر کدام از اولاد فاطمه قیام به سیف کند امام است، هر سیدی قیام به جنگ کند میشود امام.
لذا بخاطر ولایتعهدی امام رضا ع آمدند طرف ایشان
دعبل خزاعی یک قصیده دارد (از کتاب عیون اخبار الرضا در باب ثواب زیارت امام رضا علیه السلام حدیث ۳۴)
حدیث ۳۴) حسین بن ابراهیم بن احمد بن هشام مؤدب (که همان مکتب است). و علی بن عبدالله وراق رضی الله عنهما به سند مذکور در متن از عبدالسلام هروی روایت کردهاند که گفت دعبل خزاعی در آن هنگام که حضرت در مرو نزول اجلال فرموده بود بر علی بن موسی الرضا علیه السلام وارد شد و به امام گفت: یاابن رسول الله من قصیدهای ساخته و سوگند یاد کردم که برای احدی قبل از شما نخوانم، حضرت فرمود بخوان آن را دعبل شروع کرد به خواندن
قصیدهای که سطرش این است، خواند:
☆ مدارس آیات خلت من تلاوه
و منزل و حی مقفر العرصات☆
مدارس محافلی که در قرآن خوانده و تفسیر و تدریس میشد اکنون خالی است و محل نزول وحی چون صحرای بی آب و علف و خشک افتاده است (منظور اهل بیت را میگوید).
تا بدانجا رسید که
☆ آری فیئهم فی غیرهم منقسما
و ایدیهم من فیئهم صفرات☆
غنائم و بیت المال را میبینم در میان دیگران تقسیم میشود، و مینگرم که دستهای ایشان آل محمد (ص) از آن خالی است.
حضرت گریه کرد و گفت درست گفتی قصیده را ادامه داد تا
☆اذا وتروا مدوا الی واتریهم
اکفا عن الاوتار منقبضات☆
هرگاه هدف حربه تیر جنایت و بلا و ظلم دشمن واقع میشوید دستهای تهی از حربه و بسته را به سوی دشمن میگشایند.
امام علیه السلام کف دو دستش را میچرخانید و زیرو میکرد و میفرمود آری این چنین است دستها بسته است و چون به این بیت رسید.
☆ لقد خفت فی الدنیا و ایام سعیها
و انی لارجو الا من بعد وفاتی☆
من چون دارای محبت شما خاندانم همه عمر در ترس و وحشت زندگی کردم اما امید من همه این است که از وفاتم دیگر از عذاب در امان باشم.
فرمود خداوند تو را از فزع اکبر که قیامت است از عذاب در امان دارد و چون به این بیت از قصید رسید
☆ و قبر ببغداد نفس زکیه
تضمنها الرحمن فی الغرفات☆
و قبری در بغداد از آن نفس زکیهای است که خداوند در یکی از غرفات بهشت او را مأوا داده است مراد (حضرت موسی بن جعفر علیه السلام میباشد)
امام علیه السلام گفت آیا در اینجا دو بیت به قصیدهات بیفزایم تا کامل گردد؟ دعبل عرض کرد یا ابن رسول الله بفرمایید:
حضرت این دو بیت را اضافه کرد.
☆ و قبر بطوس یا لها من مصیبه
توفد فی الاحشاء بالحرقات☆
الی الحشر حتی یبعث الله قائما
یفرج غنا الهم و الکربات☆
و قبری در شهر طوس است که وا مصیبتها از غم و اندوهش که آتش مصیبت فاجعه مرگش در اعضا و رگ و ریشه بدن شعله میزند تا روز حشر، مگر خداوند قائمی برانگیزد و بر ستم و ستمکاران پیروز شود و درد و رنج ما را تا حدی آرام بخشد.
دعبل گفتی ابن رسول الله بفرمایید که در طوس قبر کیست حضرت فرمود آن قبر من است که روزگاری نمیگذرد مگر اینکه طوس محل آمد و رفت شیعیان و زوار قبر من میشود. و اعلام میکنم که هر کس مرا در زمان غربت قبرم در طوس زیارت کند او را در درجه من با من همدم خواهد بود در حالی که خداوند او را از گناه پاک و آمرزیده باشد.
حضرت پس از اینکه قصیده دعبل به پایان رسید از جای برخاست و دعبل را گفت که بر جای خود بماند و به درون خانه رفت و ساعتی گذشت خادم آن حضرت با کیسه از زر که دارای یک صد دینار بود بیرون آمد و آن را به دعبل داد و سکه ان دینارها به نام حضرت بود
و به دعبل گفت مولایت فرموده است این کیسه زر را نفقه خود کن دعبل گفت به خدا سوگند من برای اخذ صله بدین جا نیامدهام و این قصیده را به طمع مال نسرودهام و مال را نستاند و رد کرد و تقاضای جامهای از جامای آن حضرت را نمود که بدان تبرک و جسته و خود را مشرف به آن جامعه نماید.
پس امام علیه السلام جبهای خز با همان کیسه زر توسط خادمش به او عطا فرمود، و خادم را دستور داد به دعبل بگوید که این مال را بپذیرد زیرا بدان محتاج خواهد شد و آن را باز نگرداند، دعبل سره زر را با آن جبه پذیرفت و به سوی مرو با قافلهای بیرون آمد و چون به میان قوهان رسیدند که نام موضعی است نزدیک طوس راهزنان قافله را ربودند و تمامی اموال را تصرف کردند و اهل قافله را اسیر کرده کتفهای آنها را بستند و دعبل خود از کسانی بود که دستگیر شده و کتف او را بسته بودند و حرامیان مشغول تقسیم اموال شدند در میان دزدان مردی به این شعر دعبل تمثل جست.
☆آری فبئهم فی غیرهم متفسما
و ایدیهم من فیئهم صفرات☆
دعبل از وی این شعر را شنید از آن مرد پرسید این شعر از کیست؟ مرد گفت از یک شخصی است که قبیله خزاعه میباشد و او را دعبل بن علی گویند.
گفت ان خزاعی من هستم و نامم دعبل است و این قصیده را من سرودم که یک بیتش این است که تو بدان تمثل جستی آن مرد فوری خود را بر رئیسشان در حالی که بالای تپهای مشغول نماز بود رسانید و او را از طرفداران اهل بیت بود و ماجرا را به وی خبر داد رئیسشان نیز شخصاً به پای خویش نزد دعبل آمد و ایستاد و گفت آیا تو دعبلی؟ گفت آری مرد گفت قصیده را برایم بخوان دعبل قصیده را به تمامه برای او خواند
مرد کتف او را باز کرد و دستور داد کتف تمامی قافله را باز کردند و آزاد نمودند و از برای احترام دعبل تمامی اموال را با آنها رد کردند و دهبل به راه افتاد و آمد تا به شهر قم رسید، اهل آنجا از وی تقاضا کردند که قصیده خود را برای ایشان بخواند دعبل گفت همگی به مسجد جامع بیایید و وقتی همه در مسجد جمع شدند آنگاه به منبر رفت و قصیده را خواند و برای اهل قم خواند و مردم را برای او صله آوردند از مال و خلعت بسیار، خبر از جبه یافتن از او درخواست کردند که آن را به هزار دینار زربه آنها بفروشد دعبل حاضر نشد از او خواست که قطعه و پارهای از آن را به هزار دینار بدیشان بفروشد باز حاضر نشد و از قم رهسپار شهر و دیار خویش گشت و چون از آبادیهای قم بیرون شد عدهای جوان عرب از پشت سر به او رسیدند و جبه را از وی بستاندند دعبل ناچار به قم بازگشت و از آنها به التماس جبه را طلب کرد جوانان از دادن آن امتناع ورزیدند و بزرگتران را که نظر داشتند جبه را به او باز پس دهد نافرمانی کردند به دعبل گفتند راهی برای گرفتن آن جبه نداری قیمتش را از ما بستان هزار دینار زر بگیر و برو دعبل قبول نمیکرد تا اینکه از باز پس دادن آنها مأیوس گشت، ناچار درخواست پارهای از آن را به وی دهند جوانان این پیشنهاد را پذیرفتند و بعض آنها به وی تسلیم کردند
و قیمت باقی آن را ۱۰۰۰ دینار به او دادند دعبل عزیمت نموده روانه شهر خویش گشت و چون به منزل رسید دید هرچه داشته است دزدان ربودهاند لذا آن را یک ۱۰۰ دیناری که امام به او داده بود هر دیناری را به یکصد درهم فروخت و ۱۰ هزار درهم به دست آورد آنگاه به یاد گفتار امام علیه السلام افتاد که فرموده بود تو بدان دینارها محتاج خواهی شد و کنیزی داشت که او را سخت دوست میداشت آن کنیز را چشم درد حاصل شد چشم دردی سخت و طبیبان را به بالین او آورده به او نظری کردند و گفتند اما چشم راستش معالجه پذیر نیست و کور شده است و اما چشم چپش را معالجه میکنیم و میکوشیم که بهبود یابد و امیدواریم
معالجه شود دعبل سخت ناراحت شد و اندوهی گران او را فرا گرفت بی تاب شد به یادش آمد که رشته از آن جبه نزد اوست آن را بیاورد و دو چشم جاریه را در اول شب با آن ببست و چون صبح شد چشمان کنیز به برکت حضرت رضا علیه السلام از اول بهتر و سالمتر شده بود.
نویسنده کتاب رحمت الله گوید من خبر را در این باب آوردم چون متضمن ثواب زیارت آن حضرت بود و خبری از دعبل درباره قائم علیه السلام است که میآید
گفته شد در این قصیده که امام فرمود بخدا دستان ما بسته است!
دوازده امام معصوم ع اگر مثل انسانهای عادی باشد پس چه امامی!!!
امام قدرتهایی دارد ماورایی و این در معجزاتشان ظهور کرده است؛ در روایاتشان هست
مثلاً وقتی خواستند امام رضاع را دفن کنند در مکانی دفن کردند که هارون الرشید دفن بود اباصلت هروی میگوید: من در خدمت حضرت رضا علیه السلام بودم. به من دستوراتی را فرمود: «ای اباصلت! داخل این قبّهای که قبر هارون است، برو و از چهار طرف آن کمی خاک بردار و بیاور.» من رفتم و خاکها را آوردم. امام خاکها را بویید و فرمود: «میخواهند مرا پشت سر هارون دفن کنند، ولی در آنجا سنگی ظاهر میشود که اگر همه کلنگهای خراسان را بیاورند، نمیتوانند آن را بکَنند.» و این سخن را در مورد بالای سر و پایین پای هارون فرمود.
بعد وقتی خاک پیش روی هارون یعنی طرف قبله هارون را بویید، فرمود: «این خاک، جایگاه قبر من است. ای اباصلت، وقتی قبر من ظاهر شد، رطوبتی پیدا میشود. من دعایی به تو تعلیم میکنم. آن را بخوان. قبر پر از آب میشود. در آن آب ماهیهای کوچکی ظاهر میشوند. این نان را که به تو میدهم برای آنها خرد کن. آنها نان را میخورند. سپس ماهی بزرگی ظاهر میشود و تمام آن ماهیهای کوچک را میبلعد و بعد غایب میشود. در آن هنگام دست خود را روی آب بگذار و این دعا را که به تو میآموزم بخوان. همهی آبها فرو میروند. همهی این کارها را در حضور مأمون انجام ده.»
سپس فرمود: «ای اباصلت! من فردا نزد این مرد فاجر و تبهکار میروم. وقتی از نزد او خارج شدم، اگر سرم با عبایم پوشانده بودم، دیگر با من حرف نزن و بدان که مرا مسموم کرده است.»
اباصلت بعد از شهادت امام رضاع همین کارها را انجام داد و مأمون گفت ابالحسن ع در حیات خودش عجایبی نشان میداد بعد از مرگش هم عجایبی نشان میدهد
میخواهم قدرت امامت را عرض کنم! مأمون از امام رضا (ع) درخواست کرد تا برای باریدن باران دعا کند. آن روز جمعه بود و امام (ع) فرمود که روز دوشنبه دعا خواهد کرد، زیرا دیشب پیامبر (ص) و امام علی (ع) را در خواب دیدم و پیامبر (ص) فرمود: منتظر روز دوشنبه باش و به صحرا برو و برای مردم از خداوند طلب باران کن و از آنچه نمیدانند آنها را باخبر ساز تا فضل و مقام تو را دریابند.
روز دوشنبه امام رضا (ع) به صحرا رفت و عده زیادی هم به همراه او از شهر خارج شدند. امام (ع) بر بالای منبر رفت و بعد از حمد خداوند فرمود:
«بار خدایا! این تویی که حق ما اهلبیت را بزرگ داشتهای. این مردم همانطور که امر کردهای به ما دست توسّل دراز کردهاند، فضل و رحمت تو را آرزو میکنند و منتظر احسان و نعمت تو هستند. خداوندا آنها را از بارانی مفید که هیچ ضرری در بر نداشته باشد سیراب کن و بارش این باران را بعد از رفتن از صحرا و رسیدنشان به خانههایشان قرار بده!»
در این هنگام بادی سخت وزیدن گرفت و ابرها پیدا شدند و شروع به غریدن و رعد و برق کردند. مردم خواستند خود را به سرپناهی برسانند، ولی امام رضا (ع) فرمود: «بر جای خود بمانید که این ابر برای شما نیست و مال شهر دیگری است.»
این ابرها عبور کردند و ابرهای دیگری آمدند و امام (ع) باز هم فرمود: «بر جای خودتان بمانید، این ابرها هم برای شما نیست»
ابرها یکی پس از دیگری میآمدند و میرفتند تا این که ابرهای نوبت یازدهم ظاهر شدند و امام (ع) فرمود: «ای مردم! این ابر را خداوند برای شما فرستاده. او را سپاسگزار باشید و به سوی منازل خود بروید که این ابر بالای سر شما خواهد بود تا داخل منازل خود شوید، که بعد از آن بر شما بارش کند.»
آنگاه از منبر پایین آمد و مردم هم به خانههایشان رفتند. بعد از آن بارانی شدید آمد و تمام صحراها را پر آب کرد.
خلیفه خودش همیشه نماز عید را برپا میکرد. وقتی امام را مجبور به پذیرش ولایت عهدی کرد، در یکی از عیدها از امام خواست تا نماز عید را اقامه کند. امام نپذیرفت. اما خلیفه اصرار داشت. امام در پاسخ به پیغامها و اصرارهای خلیفه در نهایت فرمود: اى امیر! اگر مرا از این کار عفو کنى البتّه بیشتر دوست دارم، لکن اگر نمیپذیری پس ناچارم که من مانند رسول خدا صلی الله علیه و آله و علىّ بن ابى طالب نماز عید را برگزار کنم.
مأمون پذیرفت. در مرو خبر اقامه نماز توسط امام منتشر شد. صبح عید قربان شد. امام از نمازگاه خود برخاست و غسل کرد. عمامهای سفید بر سر بست و یک سوى آن را به روى سینهاش آویخت و سوى دیگر را به پشت رها کرد. ساق پاها را هم برهنه کرد. وارد صحن خانه شد. جمعی از یاران و علاقه مندان در حیاط ایستاده بودند. امام رو به ایشان کرد و فرمود: همگى لباسهایتان را همانند من کنید.
آنگاه عصایى به دست گرفت و از اطاق بیرون آمد. امام با پاى برهنه حرکت کرد و در حالی که سر به سوى آسمان برده بود، بلند چهارمرتبه «اللَّه اکبر» گفت.
امام تکبیر میگفت و تمام همراهان ایشان نیز با ایشان یکصدا میشدند. وقتی امام و همراهان از منزل بیرون آمدند، مأموران حکومتی و مردم نیز به امام تأسی کردند و پای برهنه و هم شکل با امام همراه شدند.
امام اندکى در آستانه درب خانه مکث کرد، سپس این اذکار را با صدای بلند گفت: اللَّه اکبر اللَّه اکبر، اللَّه اکبر على ما هدانا، اللَّه اکبر على ما رزقنا من بهیمه الأنعام، و الحمد للَّه على ما ابلانا.
امام به سمت مصلی حرکت میکرد و قیامتی در مرو رخ داده بود. صدای گریه و آه و ناله مردم بلند شده بود. حضرت ده گام برمی داشت و میایستاد و تکبیرات چهارگانه را میخواند، و چنان بود که گویا آسمان و زمین و در و دیوار جملگى به او پاسخ میدهند. اخبار به مأمون رسید. وزیرش فضل بن سهل که سخت مضطرب شده بود، به خلیفه گفت: اى امیر! اگر علی بن موسی با این وضع به محلّ نماز برسد، تمامى مردم از تو برمی گردند و فتنهای رخ میدهد. صلاح آن است که از او بخواهى بازگردد.
امام هنوز به مصلی نرسیده بود که مأمورى از جانب خلیفه آمد و از حضرت خواهش کرد که بازگردد. امام بی آنکه مقاومتی کند یا سخنی بگوید پذیرفت. کفشهای خود را طلب کرد و پوشید و به منزل بازگشت. برای همیشه مردم از اینکه با امام نماز عید بخوانند محروم شدند.
این قضیه آنقدر شوقی در مردم انداخته بود
که مأمون امام رضا ع را دعوت کرد به کاخ
بر اساس این روایت، پس از خواندن نماز طلب باران توسط امام رضا (ع) و باریدن باران، جایگاه او بین مردم بالا رفت. اطرافیان مأمون خلیفه عباسی، نگران بالا رفتن جایگاه او شدند؛ بنابراین با ترتیب دادن مجلسی، قصد داشتند جایگاه به وجود آمده برای او ارا از میان ببرند. در مجلسی که ترتیب داده شده بود، فردی به نام حمید بن مهران امام رضا (ع) را دروغگو خواند که تو میخواهی برتری جویی کنی بر امیرالمؤمنین مأمون و امام ساکت بودند و چیزی نمیگفتند و از او خواست اگر باران به واسطه دعای او باریده، و او راست میگوید این دو تصویر شیر که بر تخت مأمون نقش شده را زنده کند و او را بخورد. امام (ع) تکلمی کرد
اشاره ایی کرد به تصویر دو شیر امر کرد که او را بخورند. تصویر دو شیر زنده شدند آمدند وسط مجلس وحمید بن مهران را پاره کردند وخوردند و خونش را از روی زمین لیس زدند و پاک کردند اهل مجلس میگفتند جوری بدن ما از ترس خشک شده بود هیچ حرکتی نمیتوانستیم کنیم؛ وقتی این را خوردند ویک نگاهی به طرف مأمون کردند مأمون ازحال رفت و امام اشاره کرد برگردید و لحظاتی بعد مأمون را بهوش آوردند و گفت اگر بخواهید حکومت را به شما بر میگردانم امام فرمود اگر حکومت را بخواهم احتیاجی به اجازه تو ندارم بعد مأمون گفت آقا میشه این شخص خورده شده دوباره بر گردانید فرمود برگشتی در کار نیست؛ فرمود اگر عصای موسی ع مارها را که خورده برگرداند اینهم بر میگردد!
قدرت امام؛ قدرتی که امام در اختیار دارد چرا استفاده نمیکند؟ فرمود فکر نکن ما نمیتوانیم کاری کنیم بخدا دستان ما بسته است
امام مسلط است به کل عالم؛ اما میفرماید دستان ما بسته است؛ با همه ظلمی که به ما میشود دست تصرفی دراز نمیکنیم مگر در جایی که اذن الهی داده میشود در آن مورد.
در این قصیده آخرش امام ع فرمود: تا موقعی که قائم ما بیاید تماماً از همه امامان ما در مورد امام عصر عج حدیث هست؛ برای اینکه تولدش مخفیانه است کسی شک نکند تولدش در خفا زندگیاش در خفا؛ تا وقتی که ان شاءالله بیایند کربت و غم را از دل ما ببرند.
الحمدلله علی الولایه