ادبستان معرفت
استاد محمد مهدی معماریان ساوجی

۱۴۰۴-۵-۳۰ تاریخ مختصر اسلام

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین، الصلاه والسلام علی سیدنا و نبینا و طبیب قلوبنا و شفیع ذنوبنا ابوالقاسم المصطفی

پنجشنبه، ۱۴۰۴/۵/۳۰، شب شهادت رسول الله

موضوع: تاریخ مختصر اسلام

پیامبر اکرم (ص) در چهل سالگی در مکه مکرمه به رسالت مبعوث شدند؛ در شهری که مملو از بت‌پرستان و مشرکان و آداب و رسوم شرک‌آلود بود.

در ابتدای امر، ایشان مأمور شدند به ابلاغ آیه شریفه «وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ» (یعنی: خویشاوندان نزدیکت را بیم ده)؛ به همین جهت به امیرالمؤمنین علی (ع) – که بنا به برخی روایات حدود نه یا ده سال سن داشتند – فرمودند که دستی از گوشت گوسفند تهیه کنند؛ چرا که رسول خدا (ص) کتف و دست گوسفند را بیشتر دوست داشتند و ران را چندان نمی‌پسندیدند (حالا به جهتی که از نظر بهداشتی نیز دست گوسفند مناسب‌تر است). ایشان همچنین دستور دادند که قدحی شیر (یا دوغ) نیز آماده شود. سپس فرمودند که بستگان نزدیک خود، مانند حمزه، ابولهب و فرزندان عبدالمطلب را به خانه ابوطالب دعوت کنند تا در آنجا گرد هم آیند. بدین ترتیب، مجلسی ترتیب داده شد. رسول اکرم (ص) با همان دست گوسفن،. وقتی همگی بر سر سفره نشستند، رسول خدا (ص) شروع به تقسیم غذا نمودند.

ایشان برای تمامی حاضران (که نزدیک به چهل نفر بودند) از همان یک دست گوشت و آبگوشت نهادند؛ ووو…..

این حرکتی معجزه‌آسا و از برکات الهی بود که پیامبر (ص) قصد داشتند پس از آن، بستگانشان را به اسلام دعوت کنند. اما به محض اتمام این ماجرا، ابولهب که دشمنی خاصی با پیامبر اکرم (ص) داشت، سخن آغاز کرد و گفت: «ایشان ما را سحر کرده است! چگونه ممکن است با یک دست گوشت گوسفند، چهل نفر سیر شوند؟» بدین ترتیب، بحث از مسیر اصلی خود منحرف شد و پیامبر (ص) نتوانستند مجلس را اداره کنند. پس از غذا، حاضران نیز متفرق شدند.

چند روزی که گذشت، رسول خدا (ص) برای بار دوم به امیرالمؤمنین (ع) فرمودند: «این بار نیز دستی از گوشت گوسفند و یک قدح شیر تهیه کن و آنان را دوباره دعوت کن.» باز هم همان اتفاق افتاد و رسول خدا (ص) آنان را اطعام کردند. این بار پیامبر (ص) پیش‌دستی کرده و اظهار فرمودند: «من پیامبر خدا هستم و مأمورم که شما را به توحید دعوت کنم.» سپس در همان جلسه پرسیدند: «چه کسی مرا در این قضیه یاری می‌کند؟ چه کسی در تبلیغ دین خدا مرا یاری می‌کند تا او برادر، وصی و خلیفه من پس از من باشد؟» امیرالمؤمنین (ع) دست بلند کردند و عرض کردند: «یا رسول الله، من در خدمت شما هستم.» اما هیچ‌کس دیگر پاسخی نداد. رسول خدا (ص) فرمودند: «ایشان برادر، وصی و خلیفه من در میان شماست و باید از او اطاعت کنید.» در این هنگام، عده‌ای از حاضران به ابوطالب (ع) گفتند: «ابوطالب، کار به جایی رسیده است که باید از پسر ده ساله‌ات اطاعت کنی!»

مشخص نیست چند نفر از آنان اسلام آوردند و چه کسانی نپذیرفتند، اما اسلام به آنان اعلام شد. تمامی مطالبی که رسول خدا (ص) فرمودند در تاریخ ثبت و ضبط نشده است، ولی همین مقدار که به دست ما رسیده، نشان می‌دهد که ایشان از همان ابتدا، خلیفه پس از خود را معرفی کردند؛ یعنی مشخص فرمودند که خلیفه من کیست. این حدیث با همین عباراتی که ذکر شد، در منابع شیعه و سنی آمده است که: «ایشان خلیفه من است.» رسول خدا (ص) مدتی را به دعوت خویشاوندان و عشیره نزدیک خود به اسلام گذراندند. برخی ایمان آوردند و برخی نپذیرفتند. پس از گذشت یک یا دو سال، فرمان الهی نازل شد: «فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ» (آنچه را به آن مأمور شده‌ای، آشکار کن). رسول خدا (ص) نیز تبلیغ دین خود را علنی کردند و مردم را برای شنیدن سخنانشان گرد هم آوردند. پیامبر (ص) از دیرباز در میان مردم به «محمد امین» و راستگو شهره بودند؛ به‌گونه‌ای که هر کس امانتی داشت، می‌پرسید: «به دست چه کسی بسپاریم؟» و پاسخ می‌شنید: «به دست محمد امین بسپارید.»

رسول خدا (ص) شخصیتی محبوب در میان آنان بودند. ایشان فرمودند: «ای مردم، اگر من به شما خبر دهم که پشت همین صخره، لشکری کمین کرده و قصد حمله به شما را دارد، آیا سخن مرا می‌پذیرید؟» گفتند: «بله، تو امین هستی. تو راستگو هستی و ما از تو دروغی نشنیده‌ایم. اگر تو بگویی، می‌پذیریم.» ایشان فرمودند: «اکنون می‌خواهم چیزی فراتر از این بگویم. من فرستاده خداوند هستم. من پیامبر خدا هستم.» پس از علنی شدن دعوت، با اینکه تعدادی ایمان آوردند، اما عده‌ای از مشرکان قریش سرسختانه با ایشان و مؤمنان به مقابله برخاستند.

زیرا دیدند که ایشان بر نفی شرک تأکید دارد و می‌گوید باید بت‌ها و هرگونه نماد بت‌پرستی را کنار گذاشت؛

می‌دانید که شرک از پلیدترین اعتقادات است و با کفر تفاوت دارد. کسی که به خدا قائل نیست، با مشرک تفاوت دارد. مشرک دارای یک آیین است؛ یعنی بی‌خدا نیست. آنها چیزی را به‌عنوان خدا می‌پذیرند و می‌پرستند و این پرستش شاخ و برگ‌های فراوانی دارد؛ از جمله زنا کردن، قربانی کردن انسان برای بت‌ها و آداب شیطانی دیگر. شرک با کفر متفاوت است؛ یعنی یک کمونیست که خدا را قبول ندارد با یک انسان مشرک فرق می‌کند. سرچشمه تمامی پلیدی‌ها، شرک است و اقوام مشرک، بسیار پلید بودند.

آیه قرآن می‌فرماید: «إِنَّ اللَّهَ لَا یَغْفِرُ أَنْ یُشْرَکَ بِهِ» (خداوند شرک ورزیدن به خود را نمی‌بخشد)؟ نفرموده است کافر را نمی‌بخشد، بلکه مشرک را گفت نمی‌بخشد. خداوند شرک را نمی‌بخشد، مگر آنکه فرد توبه کند و از شرک خارج شود؛ یعنی این گناهی نیست که بدون توبه بخشیده شود.

مشرکان قریش شروع به آزار و اذیت مؤمنان به رسول خدا (ص) کردند. هرچه اسلام گسترش می‌یافت، نگرانی آنان فزونی می‌گرفت و برخوردشان با مسلمانان نیز شدیدتر می‌شد. به‌گونه‌ای که مسلمانان برای اقامه نماز (با اینکه تشریع و وجوب آن در مدینه اتفاق افتاد)، در مکه، پیامبر اکرم (ص)، امیرالمؤمنین (ع)، حضرت خدیجه (س) و برخی دیگر، مخفیانه و در میان کوه‌ها نماز می‌خواندند؛ زیرا اگر مشرکان آنان را می‌دیدند، جانشان به خطر می‌افتاد و کشته می‌شدند. همان‌طور که سمیه و یاسر، پدر و مادر عمار، به دلیل ایمان آوردن به رسول خدا (ص)، زیر شکنجه به شهادت رسیدند. بسیاری دیگر از مسلمانان نیز شکنجه می‌شدند.

ابوذر غفاری (ره) نیز وقتی اسلام آورد، رسول خدا (ص) به او فرمودند: «ایمانت را پنهان کن.» ابوذر (ره) عرض کرد: «یا رسول الله، می‌خواهم علناً فریاد بزنم.» پیامبر (ص) فرمودند: «خطرناک است.» ابوذر (ره) پاسخ داد: «اشکالی ندارد.» پس به کنار کعبه رفت و با صدای بلند گفت: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله.»

مشرکان بر سر او ریختند و شروع به ضرب و شتم کردند. اگر عباس، عموی پیامبر (ص)، به داد او نرسیده بود، او را کشته بودند. او غرق در خون به محضر رسول خدا (ص) بازگشت. پیامبر (ص) فرمودند: «نگفتم خطرناک است؟» ابوذر (ره) عرض کرد: «همین را می‌خواستم؛ برای اینکه کتک بخورم.» رسول خدا (ص) در حق او فرمودند: «صادق‌تر و راستگوتر از ابوذر، سایه بر زمین نیفکنده است.» همین ابوذر (ره) بعدها به دست معاویه تبعید شد و به شهادت رسید. همچنین عمار (ره) نیز در لشکر امیرالمؤمنین (ع) به دست معاویه به شهادت رسید. اگرچه شهادت ابوذر در زمان عثمان بود، اما معاویه نیز در این امر نقش داشت.

مسلمانان چنان تحت فشار قرار گرفتند که رسول خدا (ص) به عده‌ای از آنان فرمودند: «به حبشه مهاجرت کنید؛ در اینجا از بین خواهید رفت.» خود پیامبر اکرم (ص) را ابوطالب (ع)، حضرت حمزه (ع) و بنی‌هاشم مراقبت می‌کردند؛ زیرا جان ایشان در خطر بود. دائماً چند نفر شمشیرزن مراقب رسول خدا (ص) بودند تا کفار قریش به ایشان حمله نکرده و ایشان را به قتل نرسانند. توهین‌ها و بی‌ادبی‌هایی که می‌کردند، نیز به جای خود. حتی در یک مرحله که رسول خدا (ص) برای ابلاغ مأموریتشان به طائف رفتند، بزرگ آنجا به کودکان دستور داد تا ایشان را با سنگ بزنند. کودکان شروع به سنگ‌پرانی به سمت رسول خدا (ص) کردند و ایشان بعدها آن روز را بسیار تلخ یاد کردند.

خلاصه اینکه در مکه، رسالت ایشان تا حدودی گسترش یافت، اما همچنان فشار بسیار زیادی را تحمل می‌کردند. با وجود تمامی محبت و مهربانی‌ای که رسول خدا (ص) به آنان ابراز می‌داشتند و از ایشان می‌دیدند، پیشنهادات بسیاری نیز به ایشان شد؛ از جمله اینکه «هر زنی را که از عرب بخواهی، برایت می‌گیریم؛ هر چقدر طلا و جواهرات که بخواهی، به تو می‌دهیم؛ فقط از این کار دست بردار.» رسول خدا (ص) در پاسخ فرمودند: «اگر خورشید را در یک دستم و ماه را در دست دیگرم قرار دهید، دست از رسالت خود برنخواهم داشت؛ چرا که این کار را برای دنیا انجام نمی‌دهم.» رسول خدا (ص) سیزده سال در مکه تبلیغ کردند و مشرکان انواع و اقسام مقابله‌ها را با ایشان انجام می‌دادند. یعنی هر غریبه‌ای که وارد مکه می‌شد، به او می‌گفتند: «فردی به نام محمد در اینجاست که ساحر است. مبادا به سخنانش گوش دهید! او با سخنانش افراد را سحر می‌کند.»

رسول خدا (ص) با لحن دلنشینی قرآن می‌خواندند و همه مجذوب می‌شدند. عجیب است که حتی خود مشرکان قریش نیز مجذوب قرائت قرآن رسول خدا (ص) می‌شدند.

/ «چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن /

به رخت نظاره کردن، سخن خدا شنیدن.» /

اما همچنان علیه ایشان تبلیغات سوء انجام می‌شد تا جایی که هرگونه فعالیت و پیشرفت اسلام به نظر متوقف و قفل شده بود. و ظاهراً در سال سیزدهم بعثت، ابوطالب (ع)، پدر امیرالمؤمنین (ع) و بزرگ‌ترین حامی پیامبر (ص)، از دنیا رفت. در همان سال نیز حضرت خدیجه (س) رحلت کردند. به همین دلیل، آن سال را «عام‌الحزن» (سال اندوه) نامیدند.

رسول خدا (ص) دریافتند که ماندن در مکه بسیار دشوار شده و بیم آن می‌رود که به دست مشرکان به شهادت برسند. در همین اوضاع، چند نفر از مردم مدینه برای حج به مکه آمده بودند. این افراد در محلی خلوت با رسول خدا (ص) دیدار کردند. پس از شنیدن سخنان پیامبر (ص)، پرسیدند: «سخن شما چیست؟» رسول خدا (ص) فرمودند: «اینکه خدای یکتا را بپرستید، زنا نکنید، دزدی نکنید، قتل نفس نکنید و چند حکم کلی دیگر.» آنان گفتند: «اینها که بسیار خوب است.» پیامبر (ص) فرمودند: «دعوت من به سوی همین است.» سپس رسول اکرم (ص) پرسیدند: «آیا من به مدینه بیایم؟» پاسخ دادند: «تشریف بیاورید، قدمتان بر چشم ما.» بدین ترتیب، قرار گذاشته شد و رسول خدا (ص) فرمان هجرت را اعلام کردند و به مسلمانان فرمودند: «هر کس مسلمان است، باید به مدینه مهاجرت کند.»

مسلمانان شروع به هجرت کردند. پیش از این، عده‌ای به حبشه مهاجرت کرده بودند. مشرکان قریش برای برگرداندن آنان به دنبالشان رفتند. ببینید که تا چه حد دشمنی سرسختانه‌ای داشتند! این افراد به حبشه رفته بودند؛ مشرکان دیگر چه کاری با آنان داشتند؟ عمرو عاص و شرحبیل (و فکر می‌کنم سه چهار نفر دیگر) برخاستند و به حبشه رفتند تا مسلمانان را بازگردانند. پادشاه حبشه، نجاشی، آنان را خواست و با ایشان صحبت کرد؛ چرا که از قبل با عمرو عاص آشنایی داشت. اما وقتی سخنان مسلمانان را شنید، به حقانیت رسول خدا (ص) پی برد و ایمان آورد. نجاشی گفت: «من اینها را تسلیم شما نمی‌کنم. آنان در اینجا آزادند تا هر وقت که بخواهند، بمانند.»

از قضا در تاریخ دیدم که چشم یکی از همراهان مکی به همسر نجاشی افتاد. او همسر پادشاه بود و این فرد مکی نیز (مانند دیگر مشرکان) فردی پلید و ناپاک بود. نجاشی متوجه شد و دستور داد او را بگیرند و سمی را (با عرض پوزش) از طریق آلت تناسلی‌اش وارد بدن او کنند. نجاشی گفت: «جزای تو که می‌خواهی به همسر من دست درازی کنی، همین است.» او سمی را (که در آن مناطق، افراد متخصص در سموم و زهرها فراوان بودند) از طریق آلت تناسلی او وارد بدنش کرد که آن مرد دیوانه و مجنون شد. این اتفاق، پلیدی و ناپاکی مشرکان را بیش از پیش ثابت می‌کند. خلاصه از این سو، رسول خدا (ص) دستور هجرت دادند. اما آیا مشرکان قریش اجازه می‌دادند که پیامبر (ص) به مدینه بروند؟ آنان قصد کشتن ایشان را کردند. جمع شدند و قرار گذاشتند که: «رسول الله را می‌کشیم. از هر قبیله‌ای یک نفر بیاید تا وقتی همگی با هم او را بکشیم، خون ایشان گردن تمامی قبایل قریش بیفتد. بدین ترتیب، نمی‌توانند با یک قبیله وارد جنگ شوند و امکان جنگ با تمامی قبایل نیز وجود ندارد؛ پس به گرفتن خون‌بها راضی خواهند شد.»

رسول خدا (ص) در آن شب دستور دادند که ایشان به سوی مدینه حرکت می‌کنند و به امیرالمؤمنین (ع) فرمودند: «تو می‌توانی در جای من بخوابی.» چرا امیرالمؤمنین (ع) باید در جای پیامبر (ص) می‌خوابیدند؟ خب، ایشان می‌توانستند با رسول خدا (ص) بروند. حکمت این امر چه بود؟ خود امیرالمؤمنین (ع) می‌فرمایند: «من از رسول خدا (ص) جدا نمی‌شدم. هر جا که ایشان می‌رفتند، من نیز به دنبالشان می‌رفتم.» مشرکان می‌دانستند که علی (ع) هرگز از پیامبر (ص) جدا نمی‌شود؛ لذا گمان می‌کردند تا وقتی علی (ع) در خانه است، پیامبر (ص) نیز هست. به همین دلیل ایشان باید در خانه می‌ماندند. بدین ترتیب، امیرالمؤمنین (ع) در خانه ماندند و مشرکان نیز که در کمین بودند، با دیدن علی (ع) در حیاط، خیالشان راحت شد که پیامبر (ص) نیز حضور دارد و تصمیم گرفتند شب حمله کنند. آنها منتظر شدند تا شب فرا رسید. شب هنگام که به سراغ ایشان رفتند و با چراغ یا مشعل خود را روشن کردند، دیدند که امیرالمؤمنین (ع) در جای ایشان خوابیده است. رسول خدا (ص) مخفیانه از خانه خارج شدند و به سمت غار ثور رفتند (برخی اشتباهاً آن را غار حرا می‌دانند، در حالی که غار حرا با غار ثور تفاوت دارد و غار ثور در جهتی خلاف مسیر مدینه قرار دارد).

گفتند: «رسول خدا کجاست؟» امیرالمؤمنین (ع) فرمودند: «ایشان نیستند؛ رفته‌اند.» مشرکان بر سر ایشان ریختند و به شدت مضروبشان کردند، دست و پاهایشان را بستند و در خانه‌ای زندانی کردند. سید رضی (ره) در خصائص امیرالمؤمنین (ع) از قول خود حضرت نقل می‌کند: «مرا در خانه‌ای قرار دادند که یک پیرزن نابینا را که هرگز نمی‌خوابید، به نگهبانی دم در گذاشته بودند تا هر جنبنده‌ای را متوجه شود. در حالی که دست و پایم بسته و بدنم از ضربات کوفته بود، ناگهان صدایی شنیدم که گفت: “یا علی! ” در دم، بندهایم پاره شد. (ما می‌گوییم یا علی مدد؛ خود امیرالمؤمنین (ع) نیز یا علی می‌شنود.) بار دوم شنیدم که گفت: “یا علی! ” تمامی کوفتگی‌های من از بین رفت. برخاستم و از مقابل آن زن عبور کردم، در حالی که او در آن لحظه به خواب رفته بود؛ پیرزنی که هرگز نمی‌خوابید.»

رسول خدا (ص) به غار ثور رفتند. از آنجا که این غار در خلاف مسیر مدینه بود، برخی از راهنمایان رد ایشان را زدند. دیگران می‌گفتند: «اشتباه می‌کنید؛ ایشان باید به سمت مدینه رفته باشد، نه در خلاف جهت.» اما آن راهنما گفت: «من کار خود را بلدم.» آنان آمدند تا به دهانه غار رسیدند. (داستان را شنیده‌اید که چگونه کبوتری در آنجا تخم گذاشت و عنکبوتی نیز تار تنید.) مشرکان به دهانه غار رسیدند، اما از ورود به داخل آن می‌ترسیدند. چرا؟ زیرا گمان می‌کردند ممکن است کسی با شمشیر یا نیزه در تاریکی غار کمین کرده باشد و به آنها حمله کند. آنان با خود گفتند: «محال است ایشان در این غار باشند. اصلاً ما راه را اشتباه آمده‌ایم. چون اینجا تار عنکبوت تنیده شده است و اگر کسی از اینجا رد می‌شد، تارها پاره می‌شد. این تارها نشان می‌دهد که مدت‌هاست کسی به اینجا نیامده است. آن کبوتر نیز روی تخم‌هایش خوابیده است؛ اگر کسی در غار بود، از ترس پرواز می‌کرد. پس ما راه را اشتباه آمده‌ایم.» از طرفی نیز، از ورود بی‌محابا به غار می‌ترسیدند. با دیدن این دلایل، گفتند: «ایشان به سمت مدینه رفته‌اند و ما اشتباهاً به این سمت آمده‌ایم.» لذا به حرف آن راهنمایان گوش نکردند و به سمت مدینه رفتند و بدین ترتیب، رد رسول خدا (ص) را گم کردند.

پس از آن، رسول خدا (ص) به امیرالمؤمنین (ع) فرمودند که «فواطم» را (یعنی فاطمه بنت اسد، مادر امیرالمؤمنین (ع)، حضرت فاطمه زهرا (س)، دختر رسول خدا، و بانوی دیگری از بنی‌هاشم که اکنون نامشان در خاطرم نیست – شاید عمه رسول خدا (ص) یا دختر حمزه (ع) بودند) با خود به مدینه بیاورند. امیرالمؤمنین (ع) آنان را سوار بر شتر، همراه با یک شتربان، به سمت مدینه حرکت دادند.

در مسیر، چند نفر از تعقیب‌کنندگان به دنبال آنان افتادند. امیرالمؤمنین (ع) به شتربان فرمودند: «تو فقط مراقب باش که شترها رم نکنند؛ زیرا اگر رم کنند و هر یک به سویی بروند، کاری نمی‌توان کرد. اینها را بخوابان و مهار کن، بقیه‌اش با من.» امیرالمؤمنین (ع) شمشیر کشیدند. هفت هشت نفر سواره رسیدند. امیرالمؤمنین (ع) پرسیدند: «چه می‌خواهید؟» گفتند: «باید به مکه بازگردید.» حضرت پرسیدند: «این به شما چه ارتباطی دارد؟ آنان که در حال رفتن هستند و شما که اینها را دوست ندارید. حالا چه اصراری دارید که به مکه بازگردند؟» حضرت فرمودند: «ما از راهی که می‌رویم، برنمی‌گردیم.» یکی از آنان هجوم آورد. امیرالمؤمنین (ع) چنان ضربه‌ای به او زدند که کتفش از جا درآمد. دیگران شدت این ضربه را دیدند (زیرا هنوز جنگ‌های بزرگ اتفاق نیفتاده بود که بفهمند امیرالمؤمنین (ع) کیست)، و بقیه پا به فرار گذاشتند. سپس شترها را بلند کردند و به سمت مدینه حرکت نمودند.

رسول خدا (ص) بیرون از مدینه منتظر ماندند و وارد شهر نشدند. ایشان فرمودند: «تا علی (ع) نیاید، من وارد مدینه نمی‌شوم.» رسول خدا (ص) با ابوبکر (ابوبکر در میان راه، پیامبر (ص) را دید که به سوی غار می‌روند و پیامبر (ص) نیز او را با خود به غار بردند. برخی گفته‌اند پیامبر (ص) ترسیدند که مبادا او مسیر را فاش کند و فرمودند: «بیا با هم برویم.»)

آیه قرآن می‌فرماید: «ثَانِیَ اثْنَیْنِ إِذْ هُمَا فِی الْغَارِ إِذْ یَقُولُ لِصَاحِبِهِ لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا» (دو نفر بودند آنگاه که در غار بودند؛ آنگاه که به دوستش می‌گفت: غمگین مباش که خدا با ماست). کلمه «یقول» به معنای «هی می‌گفت» است، نه «قال» که به معنای «گفت» باشد. یعنی پیامبر (ص) دائماً به او می‌گفتند: «نترس، خدا با ماست.» این نشان می‌دهد که او بسیار می‌ترسید؛ در حالی که رسول خدا (ص) به او می‌فرمودند: «نترس.» برخی می‌خواهند این آیه را جزو افتخارات ابوبکر محسوب کنند، در حالی که (با توجه به مطالبی که اکنون قصد بحث پیرامون آنها را نداریم) هیچ افتخاری در آن نیست.

پس از آنکه با ابوبکر به نزدیکی مدینه رسیدند، رسول خدا (ص) بیرون از شهر ماندند. ابوبکر وارد مدینه شد، اما پیامبر (ص) داخل نشدند تا اینکه امیرالمؤمنین (ع) به همراه فواطم رسیدند و با رسول خدا (ص) وارد مدینه شدند. پس از ورود به مدینه، فضای مکه تا حدودی کنار رفته بود و ایشان دست بازتری داشتند. عده‌ای از مؤمنانی که به مدینه آمده بودند و همچنین گروهی از مردم مدینه که ایمان آورده بودند، گرد رسول خدا (ص) جمع شدند. اقبال عمومی نسبت به پیامبر (ص) ایجاد شده بود. اوس و خزرج دو قبیله بزرگ مدینه بودند که دائماً با یکدیگر در جنگ و ستیز بودند و بر سر کوچک‌ترین مسائل جرقه زده و درگیر می‌شدند. رسول خدا (ص) میان آنان صلح و برادری برقرار کردند. ایشان با یهودیان اطراف مدینه نیز پیمان‌نامه‌ای نوشتند که: «ما با هم برادریم. در صلح و جنگ هرگز به یکدیگر خیانت نمی‌کنیم و دشمنان را یاری نمی‌نماییم.»

با ورود به مدینه، فضا کاملاً تغییر کرد؛ یک گشایش و انبساطی رخ داد. می‌دانید که همیشه پس از «قبض» (گرفتگی)، «بسط» (گشایش) است. این امر در سلوک خود رسول خدا (ص) نیز دیده می‌شود؛ که در مکه در قبض و تحت فشار بودند، اما با خروج از مکه و ورود به مدینه، یک انبساط و گشایش در کارها ایجاد شد.

همچنین، می‌بینیم که در دوران مکه، آیات قرآن تماماً دعوت به ایمان، دعوت به آخرت و دعوت به توحید است و احکام در مکه کمتر مطرح شده‌اند. یعنی ابتدا باید فرد، خدا و قیامت را باور کند و اعتقاداتش درست شود تا پس از آن گفته شود: «اکنون نماز بخوان» یا «روزه بگیر.» لذا در سیزده سالی که در مکه بودند، تمام بحث بر محور اصلاح اعتقادات و باورهای الهی بود. به همین دلیل، در مسیر سلوک و هدایت افراد نیز اگر بخواهید کسی را هدایت کنید، ابتدا باید عقایدش را درست کنید. فرد باید بداند خدا چیست، قیامت چیست، انسان کیست و چه مراتبی دارد. پس از آن می‌توان به او گفت: «اکنون عبادت کن، نماز بخوان، ذکر بگو و قرآن بخوان.» وگرنه، اگر بدون زمینه‌سازی و ابتدا به ساکن به کسی بگویید: «بنشین و ذکر بگو»، ممکن است بپرسد: «ذکر بگویم که چه بشود؟» و اگر هم خوشش بیاید، چندی عمل می‌کند و سپس رها می‌کند. ابتدا باید اعتقادات انسان درست شود. پس از آن، در مدینه می‌بینیم که سوره‌های نازل شده، بیشتر به احکام می‌پردازند و احکام الهی در مدینه در حال نزول هستند. ووو…..

در این دوره، جنگ‌ها، غزوات و سریه‌ها اغلب مختصر و کوچک بودند؛ در حد یک درگیری بزرگ. مثلاً وقتی می‌گویند ووو…..

با افزایش جمعیت مسلمانان، عده‌ای منافق شدند. سرکرده منافقین نیز عبدالله بن اُبَیّ بود که می‌گویند رئیس منافقان مدینه بود. او پیش از ورود رسول خدا (ص) قصد داشت رئیس مدینه شود یا شده بود، اما با آمدن پیامبر (ص) کاملاً به حاشیه رانده شد. لذا ظاهراً ادعای اسلام کرد، ولی در باطن منافق بود. تنها او نبود؛ بسیاری دیگر از منافقین نیز بودند و رفته رفته این منافقان در دل مسلمانان، تشکلی سازمان‌یافته پیدا کردند. اینها را گفتم برای این قسمت: در سال هشتم هجری، یعنی هشت سال پس از هجرت، رسول خدا (ص) مکه را بدون خونریزی فتح کردند. در بازگشت، مکیان اظهار اسلام کردند و مسلمان شدند. بسیاری از آنها به ظاهر مسلمان شدند، اما رسول خدا (ص) فرمودند: «قبول است. همین که به زبان شهادتین را بگویی، مسلمان هستی.» ایشان اهل مکه را بخشیدند؛ چرا که اکثر جنایت‌ها (مانند جنگ بدر، احد و احزاب) را آنان مرتکب شده بودند. اما وقتی رسول خدا (ص) عفو عمومی صادر فرمودند، آنان حالتی از شرمندگی یافتند و دیگر نمی‌توانستند کاری کنند. البته هنوز به مؤمنان واقعی تبدیل نشده بودند.

در سال آخر عمر شریف رسول خدا (ص)، ایشان اعلان حج کردند و فرمودند: «همگی بیایید تا حج اسلام را به جا آوریم؛ حجی که اسلام می‌گوید.» زیرا مردم حجی را به جا می‌آوردند که از زمان حضرت ابراهیم (ع) باقی مانده بود، اما تغییرات بسیاری در آن داده بودند و مسائل شرک‌آلود در آن وارد شده بود. به‌عنوان مثال، برخی قبایل، زن و مرد، لخت و عریان دور کعبه طواف می‌کردند؛ یا سوت می‌زدند و کف می‌زدند و کارهای دیگری از این دست انجام می‌دادند.

رسول خدا (ص) به تمامی روستاها و شهرهای اطراف اعلام کردند: «می‌خواهیم به حج برویم.» ده‌ها هزار نفر در این حج شرکت کردند تا آداب صحیح حج را بیاموزند. سپس در مسیر بازگشت، در غدیر خم، رسول خدا (ص) امیرالمؤمنین (ع) را به‌عنوان خلیفه پس از خود معرفی کردند. در این میان، منافقین با یکدیگر چه می‌کردند؟ آنها شروع به برنامه‌ریزی کردند که چه کنند؟ زیرا رسول خدا (ص) فرموده بودند: «این آخرین حج من است و من به زودی دعوت حق را لبیک می‌گویم.» منافقین متوجه شدند که تا زمانی که رسول اکرم (ص) هستند، نمی‌توانند کاری از پیش ببرند؛ اما ایشان به زودی از دنیا می‌روند. لذا برای آن تشکل خود برنامه‌ریزی کرده و فعالیت‌هایشان را آغاز کردند.

در زمان حیات خود رسول خدا (ص)، آنان علناً شروع به اظهار برخی مخالفت‌ها با پیامبر (ص) کردند. از جمله این مخالفت‌ها این بود که رسول خدا (ص) لشکری به فرماندهی اسامه بن زید (که جوانی بود) آراستند و فرمودند: «همه باید به لشکر اسامه بپیوندند.» اما برخی از این آقایان (منافقان)، از جمله ابوبکر و عمر – که اسامی‌شان حتی در تاریخ اهل سنت نیز آمده است – به لشکر اسامه نمی‌رفتند. رسول خدا (ص) فرمودند: «لَعَنَ اللَّهُ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْ جَیْشِ أُسَامَهَ» (خدا لعنت کند هر کس را که از لشکر اسامه تخلف کند). آنان به بهانه‌های مختلف نزد اسامه می‌رفتند. رسول خدا (ص) این کار را از آن رو انجام دادند که می‌خواستند آنان را از مدینه دور کنند تا پس از رحلتشان، امیرالمؤمنین (ع) به خلافت برسند و زمانی که آنان بازگردند، کار تمام شده باشد. اما آنان کارشکنی می‌کردند و به اسامه می‌گفتند: «کجا می‌خواهی بروی؟ رسول اکرم (ص) در بستر بیماری است. ما برویم و سپس خبر دهند که ایشان از دنیا رفته‌اند؟» هرچه رسول خدا (ص) به اسامه پیغام می‌فرستادند که لشکر را حرکت دهد، او حرکت نمی‌داد؛ یعنی منافقان اجازه نمی‌دادند و دور او را گرفته بودند. تا اینکه به ماجرای «یوم الخمیس» یا «رزیه یوم الخمیس» (فاجعه روز پنج‌شنبه) رسیدیم که رسول خدا (ص) فرمودند: «قلم و دوات بیاورید تا چیزی بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید.» در این لحظه، آنان علناً گفتند: «إِنَّ الرَّجُلَ لَیَهْجُرُ» (نعوذبالله، این مرد هذیان می‌گوید!).

روایاتی داریم که رسول خدا (ص) مسموم شدند. این روایات هم در کتب شیعه و هم در کتب اهل سنت آمده است. رسول خدا (ص) مسموماً از دنیا رفتند. در کتب اهل سنت، برخی می‌گویند این مسمومیت به دلیل سمی بود که سه سال قبل در خیبر به ایشان خورانده شده بود. اما (اولاً) سم سه سال طول نمی‌کشد و (ثانیاً) سمی بود که در خانه خود رسول خدا (ص) به ایشان داده شده بود. رسول اکرم (ص) از هوش می‌رفتند و به هوش می‌آمدند. ایشان فرمودند: «چیزی در دهان من نگذارید و به من دارو ندهید.» اما عایشه و حفصه می‌گویند: «ما به پیامبر (ص) دارو خوراندیم.» وقتی پیامبر اکرم (ص) به هوش آمدند، فرمودند: «مگر نگفتم به من دارو ندهید؟ هر کس در این خانه است، باید از این دارو بخورد.» آن دارو چه بود که رسول اکرم (ص) فرمودند: «همگی باید از این دارو بخورید»؟ چه مظلومیت و غربتی رسول خدا (ص) را فرا گرفته بود!

الحمدلله علی الولایه

دانلود فایل صوتی

مطالب مرتبط
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.