بسم الله الرحمن الرحیم
داستان فلسفی قسمت ۱۴
آری
انسانها و تمام حیوانات برای ادامه حیات محتاج آب اند بهمین جهت اجتماعات انسانی همیشه کنار رودخانه ها و چشمه سارها بوده است
وقتی به آب شهر وارد شدم دیدم دخترانی را که چوپانی میکنند لکن گوسپندان خود را از آب دور نگه میدارند
منکه خود راشسته وسیراب کرده بودم متوجه آن دختران شده گفتم چرا شما به سر آب نزدیک نمیشوید
گفتند آنجا مردها مشغول سقایت و آب دادن احشام خود هستند و ما داخل در جمع آنها نمیشویم صبر میکنیم تا آنها بروند بعد ما به سر آب میرویم چون پدر ما پیرمرد کهنسالی است و توان کار ندارد لذا ما مردی نداریم که از ما محافظت نماید
با خود گفتم چه خوبست که حریم مرد و زن را رعایت میکنند زیرا اگر رعایت این حرمت نشود قوه شهویه انسان لجام گسیخته عمل کرده نظام خانواده از هم متلاشی میشود
پس گفتم من حاضرم احشام شما را بدون دست مزد سقایت کنم و چنین نیز کردم و در آخر به زیر سایه خزیده تا لختی استراحت کنم
دیری نپائید که یکی از دختران بازگشته و با حیای خاصی گفت پدرم با شما کار دارد لطفا همراه من بیایید
وقتی بخانه پیرمرد رفتم از حال من جویا شد و من نیز سرگذشت خود گفتم
پیرمرد گفت نگران نباش این منطقه از تحت حکومت پادشاه بیرون است و تو در امان هستی
ودر ادامه گفت چون تو راشخص امین وقوی یافتم حاضرم یکی از دخترانم را به عقد تو درآورم به شرط آنکه چندسالی برای من چوپانی کنی
منکه قصر نشین و شاهزاده بودم حالا می بایست چوپانی کرده صحرا گردی نمایم یعنی زندگی جدیدی را تجربه نمایم
به ناچار پذیرفتم وتشکیل خانواده دادم
دوری از هیاهوی شهر و خلوت بیابان و زندگی ساده روستایی فرصتی بود تا به تفکر بنشینم و صفحه دل از نقش پراکنده خالی نمایم تا آماده دریافت فیض گردم
در اینجا هیچ خبری از خرافات و یاوه گویی های و فخرفروشی ها و اباطیل شهر نبود من بودم و خودم و گوسپندانی که آرام در کنار من چرا میکردند
من از بزرگی و عظمت سنگهای تراشیده وخانه های سربفلک کشیده و کاخ های مجلل همراه با بزرگترین خرافه ها ودروغ ها وشکوه وجلال اعتباری به یکباره وارد فضایی شدم که همه مثل هم بودند نه کسی شاه بود ونه کسی شاهزاده نه کاخی بود ونه عمارتی مجلل بلکه هر کس امیر خودو احشام خود بود همه باهم مهربان ودلسوز ویار و غم خوار یکدیگربودند
راستی کدامشان بهتراند خانه های بزرگ واشرافی همراه حسادت وچشم وهم چشمی یا خانه های ساده کاهگلی با دل های ساده ومهربان؟
روزها همراه احشام که به بیابان میرفتم پیوسته به شگفتی های هستی وخالق اینهمه شگفتی فکر میکردم وبه اینهمه نظم و ترتیب که در سرتاسر جهان هستی برقرار است
راستی من در این جهان چه میکنم
چکسی من را به اینجا آورده است
در این جهان باید چکنم
بعداز این دنیا به کجا خواهم رفت
خالق اینهمه شگفتی کیست
روزی با نگاه بدوی وابتدایی به جهان هستی نگریستم!یعنی تصور کردم که من الان آفریده شده ام وتاکنون هیچ چیزی ندیده ام واینک اول بار است که دنیا وموجودات آن را میبینم وقتی اینگونه به عالم نگاه کردم
پس دیدم که این جهان چقدر عجیب است و موجودات آن چقدر عجیب اند
از خود میپرسیدم که خاک چیست آب چیست نور و هوا چیست حیوان چیست درخت و گیاه چیست و دست آخر خود من چیستم
من چیستم ؟ومراتب آفرینش من چیست؟
این عالم چقدر عجب اندر عجب است
ادامه دارد…..
سایت ادبستان معرفت-استاد محمد مهدی معماریان ساوجی.
سلام خداقوت. خواهشمندم از شما که ادامه این داستان رو بگذارید
سلام وقت بخیر
استاد معماریان یک کتاب دارند به نام هفت داستان عرفانی و فلسفی و.. که در آنجا کاملش هست. لطفا تهیه نمایید.
سلام. ممنونم از شما