بسم الله الرحمن الرحیم
داستان فلسفی قسمت ۱
چشم گشودم دربیابانی خود را دیدم که نمی دانستم کجاست خیلی پریشان شدم چون خود را گم کرده می دیدم
ازجا بلندشده در پی کسی یا کسانی که بگویند من در کجایم براه افتادم
خانه های مخروبه باسقفهای فروهشته برسر راهم بودند بدون سکنه وخالی از هیاهو چاههای آب بود که معطل و بلااستفاده مانده بود
از حرکت بسیار و طی مسافت زیاد خسته به زیر سایه خزیدم
وباخدای خود نجوا داشتم که خدایا من کجایم مرا راهنمایی کن و یا راهنمایی بفرست
درهمین اثنا شخصی با لباسهای عجیب و هیئتی غریب درحالی که کولباری بدوش داشت در مقابلم ظاهر شد
ازجا برخاستم وسلام کردم او نیز جوابم گفت
بعداز احوالپرسی گفتم برادر اینجا کجاست ونام این سرزمین چیست؟
اندکی سکوت کرده وبا نگاهی پرمعنی گفت مگر اهل این دیار نیستی؟
گفتم خیر من تا چشم گشودم خود را در اینجا دیدم و اصلا نمیدانم کجایم
گفت نام این سرزمین میلان است !
گفتم تابحال چنین نامی نشنیده ام میلان در کدام منطقه است؟گفت منطقه بابلان !
گفتم بابلان دیگر کجاست؟گفت در نزدیکی رود بیغار !
من که اصلا چنین اسامی نشنیده بودم با سردرگمی
گفتم کشورهای همجوار این منطقه کدام است گفت در شرق کشور آراس واقع است ودر غرب کشور دورباد و شمال هم منطقه جنگلی سبروز وجنوب دریای فاکان
باشنیدن این اسامی نامانوس بیشتر گیج و متحیر شدم و گفتم خب پس بگو نام پادشاه کشور شما چیست ؟بلکه از نام پادشاه بفهمم در کجایم
گفت اینجا پادشاهی ندارد اما کشور سبروز که همجوار اینجاست نام حاکمش تارماش است
لحظاتی سکوت کرده بفکر فرو رفتم که من در چه زمانی هستم ؟ نکند از بعد زمان و مکان خود خارج شده ام
ناگاه دیدم آن شخص راه خود گرفته و عزم رفتن دارد با التماس صدایش کردم وگفتم برادر الان چه زمانیست؟ یعنی …
نمیدانستم چه بپرسم و چگونه سوال کنم! گفتم از تاریخ چیزی میدانی گفت تاریخ چیست؟
گفتم یعنی اینکه از عهد فلان پادشاه چندسال گذشته ؟ و ما در چه قرنی زندگی می کنیم؟
گفت بله میدانم الان دویست سال از تاج گذاری تارماش که شاه سبروز است میگذرد
خیلی ناامید شده بودم چون نه میدانستم در چه زمانی هستم ونه درچه مکانی؟
در همین لحظه آن شخص از من پرسید راستی نام تو چیست ؟ من که ذهنم در گیر تشخیص زمان و مکان شده بود با کمی من و من گفتم راستش چیزی بیاد نمی آورم
وآن شخص باحالتی جدی و کمی عصبانی گفت خیلی بد شد !چون اینجا هرکسی باید نامی داشته باشد تا شناسایی شود بهتر است برای خود نامی انتخاب کنی !این را گفت وراهش را کشید ورفت
من که تنها شدم بفکر رفتم که حالا واقعا من کیستم و نامم چیست واهل کجایم؟ ودر کجا هستم ؟
چکسی من را به اینجا آورد ؟واز کجا به اینجا آمدم ؟اصلا اینجا چه میکنم؟
در همین افکار بودم که احساس گرسنگی رشته افکارم را پاره کرد پس ازجا بلند شدم ودر پی غذا وآب حرکت کردم
چیزی نگذشت که از دور درختان سرسبزی توجهم راجلب کرد نزدیک رفتم آبادی دیدم کوچک با تعدادی گوسپند که اطرافش چرا می کردند وچوپانی که در کنار گله آتشی روشن کرده وداخل ظرف شیر گرم میکرد
نزدیک رفتم وخوشرویی چوپان را که دیدم تقاضای غذا وآب کردم
اوهم مقداری شیر داغ با نان تازه تعارفم کرد وقتی سیر شدم گفتم ببخشید در روستای شما جایی برای خواب واستراحت پیدا میشود که شب را به صبح برسانم
گفت اری میتوانی به خانه من بیایی واستراحت کنی پس همراه چوپان وگله گوسپندان راهی خانه چوپان شدیم
داخل خانه که رفتم اتاقی را به من نشان داد وگفت اینجا برای شما
صبح روز بعد چوپان ازخواب برخاست وگوسپندان را از آغل بیرون آورد منهم بلند شده همراهش رفتم
نمیدانستم چه بپرسم وچه بگویم وچگونه بگویم که من نمیدانم کجا هستم ودر چه زمانی بسر میبرم؟
چوپان خود بسخن در آمده گفت اگر مرا در چوپانی کمک کنی میتوانی مزد خوبی دریافت نمایی وزندگی تشکیل دهی ومن از سر اجبار پذیرفتم که تا چند سالی برایش کار کنم بلکه در این مدت خود راپیدا کنم وازاین سرگردانی خلاص شوم
مدتی گذشت تا آنکه شبی در بیابان باچوپان درد دل خود باز کردم وگفتم من نمیدانم کجایم وکیستم ودر چه زمانی هستم واصلا نام خود نیز نمیدانم فقط چشم گشودم وخود را در این وادی غریب بانامهایی نا آشنا واشخاصی بیگانه یافتم
چوپان که باحوصله به حرفهایم گوش میداد در آخر آهی کشید وگفت جوان همه ما به روز تو هستیم مانیز چشم گشودیم وخود را چنین یافتیم وبه ناچار به اینکار تن دادیم ولکن بعداز مدتی همه فراموش کردیم که که هستیم وکجا هستیم وبرای چه هستیم؟
اما این را بدان که این اسامی واماکن واشخاص مهم نیستند که چه هستند وکیستند
مهم آنست که بفهمی تو خود کیستی واز کجا آمده ای ودر پی چیستی ؟
خود را بشناس که هرکه باشی وهرکجا باشی تو خودت هستی
گفتم ای چوپان دانا چگونه خود را بشناسم ؟
گفت …
ادامه دارد
سایت ادبستان معرفت-استاد محمد مهدی معماریان ساوجی.
شباهتی به کتاب دنیای صوفی دارد قسمت اول داستان .
ولی قشنگ بود .
جهانی که در ان همه چیز ناشناخته است ولی با انها باید انس بگیرد چنان که شاید چنین توضیح داده شود چیزهایی از یاد ببرد و اینجا را حقیقت بداند .