شعر :پیر ما گفت
بسم الله الرحمن الرحیم
پیر ما گفت که من
خود به چشم خویشتن
دیده ام چیزی که
آسمان با همه ی وسعت خود یاد نداشت
دیده ام روزی که
سگی از ظلمت آن صاحب خود را نشناخت
روز پر حادثه ی شومی بود
روز پر خوف و خطر
آتش از روی زمین تا در خانه ی خورشید شتابان می رفت
و در خانه ی حق شعله گرفت
ریسمانی به سرو گردن ماه افکندند
و به سمت در مسجد بردند
آه ای مسجدیان
شرمی از حجره ی خورشید کنید
و پس از لختی چند
شمس با روی کبود پی مهتاب گرفت
لیک خود میدانست
دست او هیچ به مهتاب نشاید برسد
چون که در مصحف قرآن می دید
لا الشمس ینبغی لها ان تدرک القمر
دست خورشید به مهتاب نخواهد که رسد
وضع افلاک به هم ریخته بود
دب اکبر طرف زهره ی زهرا می رفت
و قمر در وسط خانه ی عقرب شده بود
لحظه ای کفه ی میزان بشکست
وسط حادثه مریخ سلحشور چه شد
و عقابین چرا بی بالند
حوت از غصه ی مهتاب فسرد
آسمان زیر چنین بار گران خم شده
و خدا می داند همه افلاک دعا می کردند
همه سر گشته و مبهوت همه سرگردان
و زمین گرد خودش می چرخید
و ندانست چه باید بکند
ماه را داخل مسجد بردند
و نمی دانستند
نظم افلاک به هم ریخته است
و مگر روز قیامت شده است
که زمین می لرزد
آسمان می ریزد
ماه و خورشید به هم جمع شدند
جمع الشمس هویدا شده بود
تیغ بالای سر ماه گرفتند به زور
چنگ بر چهره ی خورشید زدند
مشت مهتاب به سختی وا شد
که اگر وا نکنی دین اسلام به مثل فدک فاطمه تاراج رود
آخر الامر علی از در خانه ی تسلیم و حیا وارد شد
شدت حادثه آرام گرفت
ماه و خورشید سر خانه ی خود برگشتند
نظم در عالم ایجاد سرآغاز گرفت
و دوباره همه افلاک به دور سر مولا گشتند
پیر ما گفت که عقل از همان روز ازل باور نکرد
حق زهرا بردن و دین پیمبر داشتن
محمد مهدی معماریان.