ادبستان معرفت
استاد محمد مهدی معماریان ساوجی

داستان فلسفی قسمت ۹

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان فلسفی قسمت ۹

کم کم
رفتار چوپان با من تغییر کرد زیرا قبلا به هر سوالی جواب می داد ولی یواش یواش از جواب دادن خودداری میکرد و میگفت خودت فکر و اندیشه کن تا به جواب پرسشها برسی
اما روزی اتفاقی افتاد یعنی وقتی برای خارج کردن گوسپندان وارد آغل شدم دیدم یکی از بره ها روی زمین افتاده و مرده است
سریعا چوپان را خبر کردم و چوپان به بالای جسد بره آمده و آن را بادقت معاینه کرد
گفتم آیا به دنبال چیزی میگردی
گفت میخواهم بدانم مریضی واگیرداری نداشته باشد و بقیه گوسپندان مریض نشده باشند
گفتم ای چوپان دانا مانیز بمانند این حیوان میمیریم ؟
گفت بله هرکسی که روزی بدنیا آمده روزی از دنیا خواهد رفت بلکه اصلا خود دنیا نیز با تمام سرخ و زردش روزی خواهد مرد
گفتم پس این دنیا که تمام شدنیست چه ارزشی برای ادامه زندگی دارد؟
چوپان آهی کشیده وگفت زندگی ما با تمام شدن عمرمان تمام نمیشود
گفتم یعنی چه؟
گفت وقتی تو لباست کهنه میشود چه میکنی؟
گفتم آن را تعویض میکنم
چوپان گفت این بدن تو نیز نوعی لباس برای نفس وحقیقت توست و بعداز مدتی باید آن را عوض کنی ولباس دیگری بپوشی
گفتم یعنی بدنی دیگر را بدست می آورم؟
گفت آری
مگر در جریان خواب دیدن تو برای خودت در عالم خواب بدن دیگری ندیدی؟
گفتم چرا بدنی بود شبیه همین بدن اما آن بدن کجاست؟
فرمود هروقت این بدن را ترک کنی آن بدن را پیدا کرده و به زندگی در عالمی دیگر ادامه میدهی
گفتم پس ما با مردن نابود نمی شویم؟
گفت خیر
گفتم چوپان دانا آیا میشود پرسشی خصوصی از شما بپرسم؟
گفت بپرس
گفتم آیا امکان دارد سرگذشت خود را برای من حکایت نمایی
گفت فعلا بیا تا گوسپندان را به صحراببریم در مسیر راه باهم صحبت میکنیم
خلاصه در طی مسیر دوباره از چوپان خواهش کردم که زندگی خود را برایم روایت وحکایت نماید
چوپان گفت زندگانی من پراز نشیب وفراز است
راستش من تا خود راشناختم خودم را در قصر بزرگی یافتم که پر بود از تمثال های بزرگ وعجیب وغریب که معلوم نبود خاصیت این مجسمه ها وتمثال ها چیست؟و پادشاه قدرتمندی در آن قصر سکونت داشت که بر کشور پهناوری حکومت میکرد
داخل قصر دایه ای مهربان مسئول رسیدگی بمن بود
من میدیدم همگان به پادشاه احترام فوق العاده ای میگذارند وحتی در مقابل او سر خود را به زمین می نهند درحالیکه پادشاه با غرور خاصی برتخت نشسته است
اولش برایم سوال شد که پادشاه نیز انسان است ومثل بقیه انسانهاست پس چرا اینان اینگونه با او رفتار می کنند؟
تا اینکه شنیدم که پادشاه به مردم می گوید من خداوندگار شما هستم ومردم هم حرفش را تایید میکنند
روزی از دایه خود پرسیدم خداوند چیست وبه چه کسی خدا میگویند؟
دایه مهربان گفت خداوند همان آفریدگار ما وتمام موجودات است
من گفتم خب یعنی پادشاه ما را آفریده است ؟
دایه گفت نخیر او نیز مثل ما آفریده شده است آیا نمی بینی که او نیز مثل ما غذا میخورد ومی خوابد وراه میرود؟
درحالیکه آفریدگار جهان اینگونه نیست
گفتم پس چرا پادشاه میگوید من خدا هستم
دایه با حالت ترس ونگرانی گفت چیزی نگو وبا دست بمن اشاره کرد که سکوت کن
ادامه دارد…

سایت ادبستان معرفت-استاد محمد مهدی معماریان ساوجی.

۵/۵ - (۲ امتیاز)
مطالب مرتبط
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.