ادبستان معرفت
استاد محمد مهدی معماریان ساوجی

داستان فلسفی قسمت ۱۲

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان فلسفی قسمت ۱۲

زیرا من که فطرتا یکتاپرستی را حق میدیدم واز شرک وبت پرستی بیزار بودم
در روابط اجتماعی با مردم فقیر یکتاپرست انس گرفتم و بیشتر با آنان محشور بودم
البته چون من از اهالی قصر بودم و آنان بمن به چشم یک شاهزاده نگاه می کردند مدتی طول کشید تا آن مردم فقیر به من اعتماد کنند
لذا وقتی می دیدند که من همیشه از آنها طرفداری میکنم و در مشکلات هوای آنها را دارم و تا جایی که امکان دارد از شکنجه آنان جلو گیری میکنم نسبت به من محبت وارادت پیدا کردند
به سخنان من گوش میکردند و در هنگام سختی به من پناهنده میشدند
کم کم ذکر من در میان آنان نُقل هر محفلی شده هرجایی از من سخن میگفتند
ودر مقابل ،مردم بت پرست ومشرک اصلا چنین چیزی را دوست نمیداشتند وبخاطر همین رفتاریعنی طرفداری از یکتاپرستان بمن به چشم بیگانه نگاه می کردند
خلاصه روزگار چنین بود تا روزی که اتفاق عجیبی افتاد که زندگی من را متحول کرد
من طبق معمول در شهر مشغول گشت و گذار بودم که دیدم شخصی از مشرکان با یک نفر از یکتاپرستان در گیر شده وبا هم نزاع میکنند
وقتی آن یکتاپرست چشمش بمن افتاد صدا زد ای (از آب گرفته شده) من را کمک کن
از آب گرفته شده نامی بود که برمن نهاده بودند چون پادشاه مرا از آب گرفته بود لذا من را به این نام صدا میزدند
من نیز طبق معمول به کمک آن شخص یکتاپرست رفته وداخل در نزاع شدم
درگیری که شدت گرفت من با یک ضربه مشتم آن شخص بت پرست را کشتم
البته قصد کشتن نداشتم لکن قضا چنین اقتضا کرد
وچون کسی آنجا شاهد ماجرا نبود من زود از معرکه فرار کرده و خود را مخفی کردم
هیچ کس در شهر نمی دانست برای آن بت پرست چه اتفاقی افتاده وچه کسی او را بقتل رسانده است
شب رابه صبح رسانیده و فردا دوباره به گشت در شهر پرداختم لکن با کمال تعجب دیدم که باز آن دوست دیروزی امروز نیز با شخص دیگری مشغول نزاع ودرگیری است
اینبار که خواستم دخالت کنم از دهان آن دوست شرور کلامی خارج شد که اطرافیان فهمیدند که قتل دیروز کار من بوده است وبه سرعت این حرف در تمام شهر پیچید
با آنکه من به عمد آن شخص را بقتل نرسانیده بودم لکن غمی عجیب قلب مرا از کشتن هم نوع خود می فشرد و بقدری فشار روحی بر من زیاد بود که نمیتوانستم آن صحنه قتل را فراموش کنم
اینجا بود که دریافتم که از نعمتهای خداوند نسبت به بندگانش نعمت فراموشی است زیرا اگر فراموشی نبود انسان با غم ها وغصه هائی که درطول زندگی بر او وارد می شود نمیتوانست زندگی راحتی داشته باشد
خلاصه از یک سو غصه آن قتل و از سوئی ترس از دستگیرشدن بخاطر قتل چنان مرا تحت فشار قرار داده بود که نمی دانستم باید چکار کنم ودیگر ذهنم قادر به تصمیم گیری نبود
از سوی دیگر دشمنان من که نسبت بمن حسادت می کردند این فرصت را غنیمت شمرده جلسه ای ترتیب دادند و باشور ومشورت در آن جلسه حکم اعدام مرا صادر کردند
در حالیکه من از همه جا بیخبرم بودم واصلا از این قضیه اطلاعی نداشتم
ولی میدانستم که آفریدگار من به تمامی امور واقف است پس براو توکل کردم که راه خلاصی از این گرفتاری روحی و جسمی برای من قرار دهد
من در این وضعیت بودم که
ادامه دارد….

سایت ادبستان معرفت-استاد محمد مهدی معماریان ساوجی.

۵/۵ - (۲ امتیاز)
مطالب مرتبط
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.