ادبستان معرفت
استاد محمد مهدی معماریان ساوجی

داستان فلسفی قسمت ۱۱

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان فلسفی قسمت ۱۱

مطلبی که باورش برایم سخت بود این بود که میدیدم من که پسر خوانده پادشاه هستم رنگ پوستم وشباهت چهره ام بیشتر به آندسته از مردمانی می ماند که فقیر و زیردست هستند و اصلا شباهت به مردم مرفه و خاصه خود پادشاه نداشتم
مخصوصا که دایه ام داستان عجیبی برایم نقل کرده بود که موجب حیرت و تعجب من شده بود
و آن داستان این بود که این پادشاه که بت پرست و مشرک بود زمانی متوجه میشود که این مردم فقیر که یکتاپرست هستند جمعیتشان رو به فزونی است و ممکن است روزی شورش کرده و سلطنتش را نابود کنند لذا تصمیم می گیرد که چند نسل از پسران این مردم فقیر و یکتاپرست را نابود کند تا آنان در اقلیت قرار گرفته و هوس شورش وغلبه به سرشان نزند
پس دستور میدهد تا سربازانش تمامی فرزندان پسر که در قوم یکتاپرست متولد میشوند را از دم تیغ بگذرانند وهیچ فرزند ذکوری راباقی نگذارند
لذا دایه من که مادر حقیقی من بوده وقتی من را بدنیا می آورد از جانب آفریدگار عالم دستور می یابد که مرا بعد از شیر دادن در صندوقچه ای نهاده در رودخانه رها کند و به او وعده داده میشود که نگران نباشد چون فرزندش را باامنیت کامل به او باز میگردانیم
اما چون مادر من نمیدانست که چگونه ممکن است فرزندی که در آب افکنده میشود با امنیت به دستش برسد باترس و لرز این کار را انجام میدهد ولیکن از شدت مهر مادری نزدیک بود که قلبش از جا کنده شود لذا خواهرم را در تعقیب صندوقچه در کنار رودخانه میفرستد تا مرا زیر نظر بگیرد
از جاییکه همه چیز به فرمان آفریدگار عالم کار میکند جریان آب مرا به نزدیکی قصر پادشاه برد و همسر پادشاه که مشغول آب تنی بود صندوقچه مرا از آب میگیرد
وبه ساحل می آورد وقتی درب صندوقچه را باز میکند ناگهان با طفلی نمکین با چشمانی نافذ روبرو میشود وچنان محبت طفل در دلش مینشیند که فریاد می زند که وای چه کودک زیبایی و از پادشاه میخواهد که این طفل را به کودکی قبول کند وپادشاه نیز می پذیرد
واینچنین بود که من به قصر پادشاه داخل شدم یعنی کودکی از یکتا پرستان در قصر پادشاه بت پرستان وارد میشود
ومن چون قبل از به آب افتادن از پستان مادرم شیر نوشیده بودم پستان هیچ دایه ای را نمیگرفتم تا اینکه مادرم بصورت ناشناس خود را به عنوان دایه معرفی نمود و من بوی او را شناخته سینه اش را به دهان گرفتم
واینگونه مادرم مرا با امنیت کامل در آغوش کشید در حالیکه از دست دو دشمن نجات یافته بودم که یکی آب بود که انسان باغرق شدن در آن میمیرد و دیگری خود پادشاه که قاتل اطفال یکتاپرستان بود
اما اینجا تازه ابتدای سرگذشت عجیب من بود زیرا
ادامه دارد….

سایت ادبستان معرفت-استاد محمد مهدی معماریان ساوجی.

۵/۵ - (۲ امتیاز)
مطالب مرتبط
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.